فقط میدانم این شش گوشه که من دیدم بوی دیار تو را می داد...
بغض که نیست!روضه هم نمی خوانم پس اشک نریز!
با توام ای چشمی که مدعی دیداری... خاطره گویی از دیدار است و چون همیشه بسی پندار...
پلک نزن خواب نیست... باورت می شد کربلا نرفته شش گوشه ببینی!!
چقدر با خودم این روزها حرف زدم و ننوشتم شد این همه حرف!
باز هم رسیدم نقطه . سرخط _____________ اینجا باز همان خانه توست...
حالا همه ی حرف های نگفته را مثل جوهری پاشیده بر انبوهی سپیدی مچاله میکنم و این صفحه را سرخ و سیاه می نگارم... فقط قول بده دل نامه ام را بخوانی... اصلا قول هم نمی خواهد میدانم حرف های مرا میشنوی و وقتی سکوت میکنم صدایم برایت آشناتر میشود...هر وقت می نویسم چه خوب و چه بد!! اصلا حرفهای دلتنگی که بدی ندارد... ماجرای پاییز را که میدانی؟رنگ برگ ها و جدایی برگ با وزش ساده ی نسیم عصرگاهی...همه را بار ها دیده ای... همه نغمه رفتن می سراید و فانی بودن را به رخ میکشد...با چشم های خاموشم هزار بار مشق کرده ام همه میرویم... خیال نکنی باورش نکردم!... حالا برایت می گویم دقیقا میدانم میانه ی میدانِ دنیا، حیات هم، پاره وقت است! ...آن هم به وقت عدم...کسی برای ابدیت نیامده... خب ماجرا تمام شد... به خودم قول داده بودم زیاده نگویم که از حوصله خارج شود... اما اصل حرفم را باز نزدم... خیال نکنی از تنهایی شکوه می کنم ...نه تا خدا هست که دردِ تنهایی نیست... اصلا خودت کِلکِ خیالم را پرواز بدهی کار تمام است... پس اعتراف می کنم توکل که همانا اعتماد به توانایی توست در من تحلیل رفته...گفتند معترف که شدی دوباره آغاز راه است... سخت است که بدانم تـــــــو در منی و من بی تــــــــو... با من بمان... همین...
دیده ای موجی بگیرد و صدای خفته ای ناگهان تمام حنجره ی زخمی دلی را بگشاید... حالا منتظر باش، فردا که نیستی باز، تولدی دوباره باشد و پنجره ی حنجره ای گشوده شود... راستی میدانستی گاهی نبودن هم می شود عین متولد شدن و بودن؟ آن هم نوعی خاص سرشار از بلورهای روشن چشم... چند وقتی است دیگر تو را بغض نمی کنم تا برسی به اشک... همان جا ساده و ساکت؛ نشسته ای کنار قابی از گل...و من نگاهت میکنم و بی اینکه بغض کنم! و اندک اندک خیره میشوم به خاطرات بودنت...و به آینه ی مکدر روی طاقچه ی عادت می نگرم و شمع هایی که در دستم یخ زده را، در آستانه ی نگاهت روشن می کنم تا با تو حرف بزنم... راستی امروز هم که تو نیستی باز! برنمی خیزی؟ برای با تو بودن، آمده ام...آمده ام بگویمت... نیستی، اما تولدت مبارک...
باز هم یک روز بی تــــو بودن، دارد آغاز میشود و من...
سخت سردرگم و پریشان این بغض های نفسگیرِ پاییزم...
و چه رنجی تلختر از بی تــــــو بودنم؟
نفس بده تا تو را صدا بزنم...
کبریای توبه را بشکن ، پشیمانی بس است
از جواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد ! مسلمانی بس است
خلق دلسنگ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان ، دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل، تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود ! قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم
سفرهات را جمع کن ای عشق ، مهمانی بس است !
فاضل نظری
کار من بیچاره گره در گره است...
رحمی بکن و گره گشایی بفرست...
گاه خجالت میکشم ...
و گاهی افسوس می خورم...
راستی چرا لازم نشده هنوز بیایم در خانه تــــــو؟
رسم گدایی نیاموخته ام یا باز هم دنبال گره میگردم؟
یعنی تا گره نیافتد به کارم...
فقط خودت ببخش...