ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

جهان دلــــ است و تـــو  جانی...

http://img.tebyan.net/big/1389/10/4622012357182361710177190156109419945233.jpg

 

از حرم تـــو دورم و دلــم کبوتری که، پرواز را در حریم تـــو آموخته است ...
 
و اعتراف می کنم که _ کوی تو جایست که ، زندگی در حجم آبی آن رنگ آسمان خداست و سپهرش؛ بزرگترین خورشید عالم را مهمان است...
جایی که مرتفعترین قله ی معرفت را می توان در صحن به صحنش یافت و دل پریش هم به سویش ره بسپاری، دل آرام باز خواهی گشت ...
روح، در ماوایی که تــو صاحب آنی آرامش دارد و سکوتت را با چشمانی نافذ به وسعت بی نهایتش می نگرد_ و تمام دردهای بی قراری ها در سایه سار نگاه گیرای توست که التیام می یابد ...که تو؛ انیس النفوس دلهایی...
تا پر و بال می گشاییم به آستان اشراقی ات، از برای مهر توست که مسافر دل جاری می شود؛ در نوای آسمانی نقارخانه ای که، تپش قلب های خسته و دل های شکسته را تنظیم می کند، برای باور عشق، و عبور از اندوه تردیدها...

و عقربه های ساعت پیش روی دیدگان همه؛ تیک تاکش حیاتی دگر باره است و هر ضربانش؛ نبض زنده بودن است... در حرمت ساعت به شماره ی دل می گذرد_ و دل مقیم خلوتی می شود که؛ جز در مقابل شبکه های نقرفام تو و آن طلایی مقرب آسمان عشقت یافت نمی شود...

من مجاور شهر باران خورده ی کویری هستم، که خود خورشیدواره ای دارد بی مانند؛

که صاحب تمام کرامت هاست و تــو مشرقی ترین دلبــر خورشید شهر منی...

 

یا امام رضا

اوست نشسته در نظر
اوست گرفته شهر دل
...

+ انشاالله...اگر طلبیده شدیم  و قدم خاکی ما رسید روبروی پنجره طلایی فولادش همه در یاد هستید...

 

 

۳۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۰ ، ۲۳:۲۷
ریحانه خلج ...
شبی چنین را دل آرزوست...

شبی سر شار از تو...

شبی که من و تو باشیم و آسمان_ آسمان، چراغانی ستاره ها...

دیار معرفت و گامهایی که به نور مطلق می رسد تا تو...

تا ستاره های بلندترین کهکشان معرفت تو...


http://thestar.blogs.com/.a/6a00d8341bf8f353ef013488ff6728970c-800wi
 

یادش بخیر جبل الرحمه... و بغضی که هنوز در گلو مانده است و حجم بلند نفسهایی که آوای جانسوز مولای عشق را تداعی می کرد، جایی که در آن خون خدا، حضرت عشق با تمام جان و پیکرش تنفس کرده بود عطر جانبخش و هستی آفرین معرفت تو را... آنجا که مدام، تو را در نجواهایش فریاد زد و یک به یک اعضا و جوارح و قطعه قطعه ی جسمی پاک را با تمام وجود قربانی پیشگاهت کرد، تا ذبح عظیم، عاشقانه ترین کشته ی مسلخ معشوق شود، که عاشقی همه رسم دلبرانه ای است که قبای بلندش، برازنده ی حسین علیه السلام بود و بس...
هنوز هم دل، اسیر شبی است که ترک کعبه ی عشق کردی و با دلی دریایی، پرواز کردی تا به کربلای یقین راه یافتی و در آن وادی سرسپردگی ها،ابراهیم وار، تمام اسماعیل جانت را قربانی رضای ایمانت کردی...
و آنجا که_ قدرت ایمان انسان، بر قامت دلربای خلفه اللهی اش عرصه را بر شیطان رجیم آنقدر تنگ کرد که تنها راهش گریز، از بلندای عرفان عارفانی شد که_ از اعماق وجود خاکیشان رو به سوی افلاکت، تو را می خوانند به لبیک... اینک آنجا از نگاه تو ، حریم هزاران فرشته ی ملکوتی شده که لبیک گویان به نامهای عظیمت تو را می ستایند...

 اَﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ اﻟﱠﺬى ﻟَﻴْﺲَ ﻟِﻘَﻀﺂﺋِﻪِ داﻓِﻊٌ وَﻻ ﻟِﻌَﻄﺎﺋِﻪِ ﻣﺎﻧِﻊٌ...
ﺳﺘﺎﻳﺶ ﺧﺎص ﺧﺪاﻳﻰ اﺳﺖ که ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺮاى ﻗﻀﺎ و ﺣﻜﻤﺶ ﺟﻠﻮﮔﻴﺮى و ﻧﻪ ﺑﺮاى ﻋﻄﺎ و ﺑﺨﺸﺸﺶ؛ ﻣﺎﻧﻌﻰ...

دل تنگم جامانده ی عرفات است و آسمان پریشان دلی هایم، شکوه دارد از جدایی ها... باز بخوان دلهای خسته ای را که جز تو پناهشان نیست... و آسمان تو، آبی ترین چشمه ی لطیف رویایی تمام دلهایی است که؛ نقطه اول و آخر نگاهشان به سمت تو بوده و هست... تا باران ببارد...

 

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۰ ، ۲۲:۲۴
ریحانه خلج ...
حرف حسابی نیست مرا... چرا که ، هر حسابی را کتابی است!!!

می دانی حرف ها را که حساب کنم،همه چیز باید کتاب شود...

 ساده می شود نگاشت و بی پیرایه...

روایت عاشقی را...

می دانی پاییز راویت عاشقانه ایست که...

 تو در آن عشق را با هزار رنگش دیده ای و باور نداری؟

روایتی که هر غروبش صدایی سرشار از سکوت دارد... وقتی سخن از صداست، سکوت صدا را؛معنا کن...

 وقتی غرق در تنهایی ها؛تابلوی هزار رنگی را می نگری که همه ی رنگهایش سرخ است ...

و ذهن تداعی گرمی ایام، در دل آه سوزانی که منجمد گشته دارد...

تو را چه می شود؟؟؟

آیا دلهر ه ها؛ فرو می نشیند؟

 یا شعله ی دگرباره ای می شود و در وجود سرکش دیگری زبانه می کشد؟

بدان این نیز؛ روایتی تازه از عاشقانه های پاییز است...

روایتی معتبر که هرکس آن را بخواند؛ چون تـــــــــو صاحب آنی، دل می دهد به تـــــــــو...

همچون منــــــــــــــــ...

که من، روایتی هستم؛ شبیه به آسمانی که ابری ندارد، برای باریدن...

که هر روایت عشق را؛ بارانی است...

بارانی که تاب دل برده است دلبرانه...

روایت باران همان جان لبریز از خون هر پاییز است؛

که بی دریغ _ هزاران رنگش را ارزانی ترنمی رویایی می کند...

  وجودم پاییز است و دوچار تـــــــــو...

و تــــــــــو روایتی که نبودنت همه اندوه پاییزان است...



*دچار باید بود،دچار یعنی عاشق...*

"سهراب سپهری"

 

 

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۰ ، ۰۲:۵۵
ریحانه خلج ...
جایی که نام تو را می توان نگاشت جایست همین نزدیکی ها...

شاید کوتاه تر از یک خط برای تو و هزاران ... سه نقطه ...


http://img.tebyan.net/big/1389/01/1737672731321023614514242230149013920341.jpg

فقط یک خط ساده ، آن هم سیاه و سفید... با هزاران ... نقطه ...

 تو را چقدر کوتاه می توان تفسیر کرد،

 ای بلندترین خط عشق...

من فراموش کرده ام که نباید در خلوت دلم، به آنچه که سهم من نیست عادت کنم...

خط خطی می کنم تا به تو برسم...

انتهای هر خطم باز هم ... نقطه می شود، بی تو...

برای نوشتن از تو واژه و حرف تا بی نهایت دارم...

از تو گفتن را، گریزی نیست، می گویمت...

 اما وعده ما بماند برای روز آمدنت...

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۰ ، ۰۴:۴۴
ریحانه خلج ...
http://www.ferme.it/images/journal/rain.jpg

باور کنید خبری نشده همه چیز آرام است...همین چند روز را تحمل کنید...فقط کمی باران باریده است...
مانده بودم که چقدر ابرها این روزها دلتنگند و تو گاه دریغ می کنی از باران؛ تا بغض کال این ابرها هم به گلویشان نرسیده بخشکد...
اما من؛ مردم شهر کویریم را، هر صبح این پاییز ابری می نگرم ...
_ دست هایش را تکان می دهد و از عبور هر خودریی ملتمسانه تمنای دربست دارد، که مبادا خیس باران شود...
_ از کنارش عبور می کنم چادرش را جمع می کند و چنان بالا می گیرد که حس می کنم چادری ندارد!!! زیر لب زمزمه  می کند خسته شدم؛ کی این باران بند می آید، از این هوای ابری متنفرم!! و من به بی ذوقی اش نگاه معنی داری می کنم و می گذرم...
_ پیرمرد انگار سیل راهش را بسته باشد؛ عبا بر سر می کشد و خود را تا سینه کش دیوار، از باران دور می کند ...
_ جوانک کز می کند زیر چترش و چنان می دود که خیال  می کنی طوفانی او را در خود پیچیده است...

همین تعداد انگشت شمار هم، اینگونه در خیابان پرسه میزنند انگار شهر تعطیل است و خاموشی فضا تو را به شب های سرد زمستانی سخت می برد... همه از باران می گریزند بی تامل در طراوتش... و می پندارم که چقدر ما باران نمی خواهیم... بی جهت نیست که باران نمی بارد...

آنقدر حجم هوا را سنگین دیده ایم که بخار، تمام فضای دل هایمان را گرفته است...اما شیشه های چشم ها را پایین نمی کشیم تا شاید نفسی تازه کنیم... حتی پلک هم نمی زنیم ... شاید هم از ترس خیس شدن جرات نداریم ابری شدن آسمان را هم به نظاره بنشینم؛ چه رسد به خود باران...

از آنسوی پنجره ی مات؛ خیره بیرون را می نگرم... این دل باز ابری شده و بهانه می گیرد ... در این تنگناها، کافیست دلت ابری شود و نبارد... بی چتر بیرون می زنم؛ تا در هوایت باز هم از خویش آواره شوم... جایی نیست جز حریم حرم عشق... پناه می آورم به آنجا برای طلب بارانی شدن ابرهای دل...

http://www.taknaz.ir/upload/46/0.226896001306992357_taknaz_ir.jpg

هوای ابرها را هم داری؛ هوای دل ما را داشته باش ...
ابرها را؛ وقتی دلتنگ می شوند می بارانی...
ما را در حسرت باران مگذار...
تا باران ببارد...

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۰ ، ۰۲:۳۵
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما