مگر نمی گویند جلوه ی تو، در آینه های شکسته هویداتر است؟
من اگر آینه هم نباشم برای تو، در تو که این روزها شکسته ام...
سنگ را در دستانم بنگر...با خود؛ خویش را شکستم...
هنوز هم مات این شکستنم...
شکسته هایش را هنوز به هم نیاویخته ام، که سنگی دگرباره به دستم داده ای...
چگونه تحمل کنم؟
مگر نه این که تو منی و من تو ؟
و من همه از تو هستم ...و تو در من، گاه نهانی و گه آشکار...
یا کدر شده آینه دلم یا ترک ندارد... که تو نظر نمی کنی...
ترک بردار ای دل، تا خریدارت شوند...
شده ام از آن شکسته هایی که، از چشمت هم افتاده ام...
از چشم تو افتادن تلخ و اندوهبار است ...
می دانم آنقدر ها جلا ندارم، که تو در مقابلم هستی و در من دیده نمی شوی...
اما صیقلی بودن و آینه گی را هم تو باید بیاموزی ام...
اما...
به چشمت هم نمی آیم؟؟؟ با در چشم نیامدنم چه کنم؟
حق را به تو می دهم که؛ به چشمت نیایم...
که اگر چون خودی را داشتم، دلم را؛ بر او اشتیاقی نبود...
اما مگر مرا با تو، در یک قیاس می توان گنجاند؟
که تو را، بسی فرق است با من، و تو سالهاست مشتاقی ...
و هر روز هزاران ،هزار چون منی را؛ در چشمانت نگاه می داری...
و من...
حالا با این خیال وهم آلودم به کجا پناه برم، جز چشمان تو؟
که دلم می گوید:
که دیگر به چشمانت هم نمی آیم ، ای همه ی باور من...
روزی آینه خواهم شد، تا تو را در خویش ببینم...
و تو بیایی و خویش را در من ببینی...
ای کعبه دری باز به روی دل ما کن
وی قبله دل و دیده ما قبله نما کن
از سینه ما سوختگان آینه ای ساز
وانگاه یکی جلوه در آئینه ما کن...