ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

از شب زیارتی تا حالا موندم حرفم را بزنم یا نه... گفتم این روز زیارتی خاص تو هم باشه برای خواص، من ننویسم... که صبر آن است که دم نزنی... تموم شد ننوشتم اما نشد ... هی از سحرش تا شب از تو گفتن ... یک ماهه به دل خراب ما که نگاه نمی کنن هر شبکه این رسانه را میزنم حرفی از شماست... نقاره خونه صحن رضوی ... ضریح و گنبد طلا، در و دیوار پنجره فولادت...سکوت... میگم میرسی پشت اون مشبکاش... اونجا حرفات را بزن ... پیام میده حرم... دلم میریزه، داشتم بیرق سبزت را میدیدم که...یادم نمیره اونجا بودم یه سالی شب زیارتی سیاهش کردن و سحر فرداش باز سبز شد...تماس میگیره بیادتم...همه یکی یکی میان پیشت و من...یکی دیگه شمارتو تو نظرات برام ارسال میکنه... گوشی را برمیدارم تا بهت ... دلم نمیخواد، خوب میدونی چرا... اینجوری نمی خوام... گفتم راهم نمیدی؛ نشونه فرستادی که کوتاه بیا... گفتم دعام نمیکنه که دعوتم نمی کنی... باز هم... از بین الحرمین بقیع هنوز برات نگفتم که ... قرارمون نبود... بین الحرمین های کربلا که می آمدم ازت اذنش را می گرفتم و بر می گشتم و... شاید میخوایی... اذن... لال بشم بهتره...حرف دله نمیشه نزد ... هر وبی را باز کردم برات دلبری کرده بود... و من... خوب از اولش هم گفتم که از خواص نبودم که روز زیارتی خاص برات بگم؛گرچه صد بار از صبح تو دلم برات گفتم و همونجا نوشتم... فقط... رها کنم...
بماند بین من و تــــــــــــو...

http://www.razavi.ir/html/images/Mataleb/G153.jpg

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد
جدا ز دامن مادر به دام دانه بیفتد

شبیه طفل جسوری که رنج داده پدر را
برای گریه اش اینک به فکر شانه بیفتد

درست مثل جوانی شرور و هرزه و سرکش
که وقت غصه و غربت به یاد خانه بیفتد

شبیه متهمی که به دست خویش بمیرد
و یا به پای خودش دست تازیانه بیفتد

منم مشبّه تشبیه های فوق، وَ ای کاش
که از سرم هوس گفتن ترانه بیفتد

نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهت
دعا بکن که مبادا دل از نشانه بیفتد

همیشه وقت زیارت، شبیه پهنه ی دریا
تمام صورت من در پی کرانه بیفتد

شبیه رشته ی تسبیح پاره، دانه ی اشکم
به هر بهانه بریزد به هر بهانه بیفتد

ولیِ عهد دلم نه، تو شاه کشور قلبی
که با تو قصه ی جمشید، در فسانه بیفتد

خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیّاد، از زبانه بیفتد

الا غریب خراسان! رضا مشو که بمیرد
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیفتد...

 

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۰ ، ۰۴:۵۶
ریحانه خلج ...
زمین از دلبران خالیست یا من چشم و دل سیرم؟!
  که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم...
...
دلت را که آینه نگاهش کنی، همه را، او می نگری...و تو خود، اویی؛ و او همه تو ...
 دست دلت را بگشا و بگذار او تو را بسراید، تا همه، آنی شوی که او می خواهد ...
همه محبت و همه نور و همه عشق و همه شوق...
اگر او تو را ساخت، ساخته خواهی شد عظیم و محکم، که صنع او را خرابی نیست...
از خرابه ی دلت کوچ کن به سوی خراب آباد وجودت، که همه آبادانی جانت از اوست...
به هر دری که شوی، جز در رحمت بی کرانش بسته است...
بگذار دستان او تو را بکشاند به اوج افلاکش و حتی ژرفای خاکش...
که او هم محب است و هم محبوب ...

فَسَوْفَ یأْتِی اللَّـهُ بِقَوْمٍ یحِبُّهُمْ وَیحِبُّونَهُ...   54  مائده
آنها کسانى هستند که به خدا عشق می ورزند و جز به خشنودى او نمى اندیشند ،
 خداوند هم در مقابل،  آنها را دوست دارد ...

جالب اینجاست که، در پیشی گرفتن در محبت او شروع کننده است ...
یحبهم ابتداست و بعد یحبونه ...
عالم بر اساس محبت آفریده شد ...و این محبت اوست، که عالم آراست...
کافیست باز باشد چشمی که نظاره کند تو را ؛ و این همه حب و اشتیاقت را...
آن چشم را، برایم بگشا...

اللهم افتح علینا ابواب رحمتک...
خدایا درهای رحمتت را بر ما بگشا...

 http://www.askdin.com/attachment.php?attachmentid=3151&stc=1&d=1277739225

به کدام مذهب این به کدام ملت است این؟
که کشند عاشقی را، که توعاشقم چرایی؟...

 

 

 

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۰ ، ۰۳:۲۹
ریحانه خلج ...
هوای تو کرده بود دلم، با ما راه نیامدی ، بارانی شد...!





با توام، آرام جان...
صدای سکوت ما به آسمان تو ، رساترین نجوایی است که تو تنها شنوای آنی...
با تو می توان گفت، بغض های فروخفته در گلو را...
 آشیانه خواهم کرد در دستان تو ...
وقتی که سپهر لاجوردی ات؛ امن ترین ماواهاست...
بعد از باران نگاهت، رنگین کمانی خواهم شد؛ از آغاز مهربانیت تا انتهای ...
نه، باز هم خطا گفت دلم... یا بهتر است بگویم، قلم ساده نگارم...
چونان که ، مهر تو را انتهایی نیست...
دلم می گوید... وسعتش به بیکرانگی آسمان آبی توست...
همان قدر که چشمان را تاب دیدارش هست...
 و بسی؛ بیش از افق نگاهم...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۰ ، ۱۴:۲۹
ریحانه خلج ...
عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت ...
 
خود نداست که در ترک تمناست بهشت...
 



بهشتی که به بهانه می دهند، دل را نمی کشاند به سوی خویش...
اصلا فکر کن، تمنای بهشتی نیست مرا...
 میخواهد بهشت تو هر جایی باشد که ساخته ای...
سبز باشد از سدره المنتهی و هزاران هزار؛ شاخه طوبی...
لبریز باشد از امواج دریاها...
پر باشد از تمامی زیبایی ها ...
 وقتی به آن راه ندارم، پس در دلم جایی برایش نیست...
اصلا بهشتت را هم طلب نمی کنم...

اگر تــــــــو در جدایی ام از بهشت با من هستی...

رهایی از بهشت،

 همه آرزوی من است...

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۰ ، ۰۴:۱۳
ریحانه خلج ...
حضرت علی علیه السلام درباره نگهداری چشم فرمود :

«لَیْسَ فِی الْبَدَنِ‌ شَیءٌ اَقَلَّ شٌکراً مِنَ الْعَیْنِ فَلا تُعطوها سٌؤلَها فَتَشْغَلکُم عَنْ ذِکْرِ اللهِ‌ عَزَّ وَجَل»...
چیزی در بدن کم سپاس تر از چشم نیست، خواسته اش را ندهید که شما را از یاد خدا باز می دارد... 

چشم... این ناسپاس عاشق...و نگاهش را؛ که خود کلام روشن نافذ است را چگونه به باور برسانم؟
گاه، اشکی زلال از تو حاصل است و گاه شرارتی خونبار...
گاه می خوانمت به نعمتی که اگر نبودی...
نمی دانم...تو بگو، چشمها را باید شست یا کشت؟
وقتی که لایق نیست این چشم به دیدار...
چشم را باید کشت...باید از رنج؛ رهایش کرد...
تا نگاه تو را دارم... شستن چشمها چندان خوب نیست... می گشایمش به سوی نگاه آبی تو...
گفته اند:
چشم دل بگشای تا که جان بینی، آنچه نادیدنی است آن بینی...
مگر نمی دانند که... چشمهایم، زبان دل تنگیست که از تو می گوید...
از چشمهایت، می توانم بخوانم که اقیانوس درونت کجا آرام می گیرد...
دل آرامی کجاست؟؟؟
از چشمهایش خواندم که ماوایش؛ جایی جز بهشت نبود...
از چشم به دنیای دلت راه یافتم...
دلت را خوب بگرد؛ ببین چشمهایم را آنجا، جا نگذاشته ام؟
که هر شب سراغ تو را از دلم می گیرد و اشک هم همراهش می شود،
 بی من بی دل؟
هرچه دل می اندیشد، چشمانم می نگرند و عقل باور میکند...
چشمهایم دیدند رفتی، اما چرا عقل هنوز باور نمی کند این رفتن تلخت را...
چرا هنوز نبودن تو، سنگین است و حجیم؛ در سینه و دل تنگم؟
آنقدر سنگین که تاب مستوریش نیست...
شکوه به پیش که برم؟ازهر چه به دل نشست و نماند...
گفتند شکایت را به تو آورم...نکند چشمهایت مرا نخواهد...
وقتی از چشم تو بیافتم دلم می لرزد... فقط بدان که؛دلم به نگاه چشم های تو خوش است...
اینک؛از پنجره خسته دلم، به سوی تو رو می کنم... که تنها همین کافیست، که تو مرا می بینی...

 

چشمهایم که در چشمهای تو بیافتد...

دوباره زنده می شوم از نگاه تو...

 

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۰ ، ۰۳:۱۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما