ساقی بده پیمانه ای زان مِی که بی خویشم کند
بر حُسن شورانگیز تــو، عاشق تر از پیشم کند...
بی تـــــــــو
بادی نمیوزد، بارانی نمیآید؛
بی تو نام ِ من انـــــدوه است...
بی تویی ر ا مدام زمزمه می کنم و باز هم خطا...
بی تویی را بهانه می کنیم و فراموش می کنیم که خود، این بی تو بودن را، برگزیده ایم...
از همان روز که بودنت را تعویض کردیم با نبودنت ... در ازای لحظه های خوش گناه...
از همان روز که، لذت معصیت برایمان شیرین تر از لذت درک حضورت شد...
اندوه را خریدیم به جان بی جانمان؛ بی هیچ دریغی...
تا امروز...
و شاید تا فرداها...
تا دنیا، دنیاست و راه ما،
راه بلند بهانه آفرینی، برای نیامدن توست...
و در پی این بیراهه های بزرگ خودساخته؛
نگاه محزون اندوه را به دوش چشمهایمان می کشیم، و زخم های تیره گون دل را ...
درد دارد، زخم دل و نگاه حزین چشم هایم، آنهم چه دردی که پایانش نیست...
دردهایی از جنس دستان آشنا...
این زخمهایی که با دشنه ی در دست،
بر چشم خسته و دل شکسته ام هر دم زده ام...
یادم باشد،فراموش نکنم که...
وقتی زخم میزنم؛ مزه مزه اش کنم...
حتما نمکش آشناست...