ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

زیبایی ظاهری؟؟؟
داشتم با خودم فکر می کردم آخه اصولا فکر هم چیز خوبیست...
به ظاهر همه ی دوستان دور و نزدیکم!!!

می فرمایید این هم شد فکر؟؟؟

 اما همه ی دوستانم  به نوعی از نظر ظاهری زیبا هستند...
یعنی به نظرم همه دوستانم زیبا هستند آن هم از نوع خیلی زیبا...
دیگران هم این عقیده رادر مورد دوستانم دارند و می گویند همه خوشگل هستند برخلاف خودت!!!
که اصلا برام مهم نیست!
دروغ نمی گویم...
زیبایی دوستانم بر خلاف ظاهرشان که دیگران را تحت تاثیر قرار داده چیزی نیست که من را جذب آنها کرده باشد حالا نمی دانم چرا؟
 اما علت انتخاب آنها که همه برایم عزیز و خیلی قابل احترام هستند ظاهرشان نبوده ...

هرگز...

چون اول شیفته ی اخلاق و معرفت و  منش و مهربانی آنها شده ام و بعد دیدم زیبا هم هستند...

دنیا زیباست... اما ظاهر زیبا را چه سود؟ (سید مرتضی آوینی)
از نگاه هر کس دوستی معیارهایی دارد و برای من معیار اول اخلاق است خیلی دوستان هستند که در کنار ما بنا به دلائلی ماندگار نمی شوند اما در دل می مانند یادم نمی رود خوبی هایشان از بس خالصانه بوده...
شما هم دوستان زیادی دارید حتما دلیل خاصی برای انتخابشان دارید اما به نظر شما این سوال ذهنم را کدامتان می توانید پاسخ بدهید؟
آیا ظاهر می تواند دلیل موجه برای انتخاب دوست باشد؟؟؟ از اینکه  پاسخ می دهید سپاسگزار هستم...

+ این مطلب را برای این نوشتم که امشب، شب تولد یکی از دوستان ماندگارم است کسی که خیلی مطالب را از ایشان آموختم و تا سالها در دلم خواهد ماند...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۳۲
ریحانه خلج ...

  قرارباشد بنویسی نوشته ها آنقدر بر سرت هجوم می آورد که زانو می زنی دربرابرشان و قلم به دست می گیری برای شرحی دگر باره بر دل…

بعدتر که قلم را روی سپیدی کاغذ می گذاری تازه یادت می آید که چقدر نوشتن را دوست داشتی…

 

روزی را به یاد می آوری که هنوز از نوشتن چیزی نمی دانستی و فقط به عشق واژه ها سپیدی صفحات بلند را سیاه می کردی…

 

نه اینکه امروز از نوشتن خیلی می دانی، نه!!!

 

یادت می آید که:

 

زلالی آن روزها در قلمت می درخشید و احساس خوشایندی که هر واژه تو را مهمان می کرد به تو می آموخت چقدر هر کلمه را می توان به بازی گرفت تا جمله ای بسازیش که بر دلت بنشیند…

 

به بازی گرفتن واژه ها پیوندی میزد به دلت تا آسمان و باران…

 

پلی می ساخت از قلم دستت تا دلت تا آنجا که بتوانی بنویسی از هر آنچه دوستش داری…

 

حالا که سالهاست از آن روزها می گذرد و تو بزرگ شدی، اما قلمت کوچک مانده و گاهی آنقدر پرت می شوی به دنیای گنگی ها که درک نمی کنی بزرگی خیلی از واژه ها را… و حتی بارها می خوانی و باز جمله ای را که دلخواه شود نمی یابی…

 

به خطر می آوری نوشتن را از کودکی بسیار دوست می داشتی …

 

اما حالا به دنبال معنایی برای هر نوشته ای و خودت را اسیر نانوشته ها می بینی…

 

باز از امروز تصمیم گرفته ام برای قلمی که بی تاب نوشتن است جوهری از دل بخرم تا دوباره مثل آن روزها ریشه ها را در آب زلال بنگارد و گلها را همه سپید بنگرد و دل ها را همیشه آبی ببیند…

 

کار دشواری نیست… می شود بهار را سرود…

 

 فقط باید کمی به عمق واژه ها سفر کرد و همه رنگ ها را بر آسمان خیال با قلموی خوبی نقش کرد…

 

خوبی را که بخوانی تو را سیراب می کند و سرشار از خویش…

 

خوب باشیم…

 

خوب بیاندیشیم…

 

خوب بنگریم …

 

و خوبی کنیم…

 

و این سرآغاز همراز شدن با خوبان و خوبی های عالم است…

 

و راهیست که اگر درست بپیمایی اش تو را به کوی خوبان رهنمون میکند و همراهشان تا سرای زبرجد پرواز می کنی و برای چشم گشودن به نادیدنی ها از دستان پرسخاوتشان مدد می گیری تا تو را به آسمان و به باران برسانند…

 

و آنگاه است که خواهی دید نگارش هر چه خوبی است از سراپرده امکان تو را می خواند به قلمی شگرف برای خوب خواهی و خوب بینی و خوب نگاری و خوبان دوستی و خدا بخواهد خوب شدن…

 

 
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۴۱
ریحانه خلج ...

دل گنج پنهانی است که در کلام پدیدار می شود و کلام از آن مدد می گیرد...

تربیت یافتن دل شرط اصلی ظهور کمالات است...

دل خانه حق است و معدن معرفت و محبت...

دل رسانه و آئینه انوار درونی آدمهاست...

دل...

سخن گفتن را برایم دشوار می کند و نوشتن را در قلمم می شکند...

دل راز پنهان خوب بودن خوبان را به چالش اخلاص می کشاند...

و همین دل است که نمی گذارد آرام باشم و نگویم...

و نگفتن هرگز نمی توانم...

وقتی دل برای خوبان گفتاری دارد که در قلم نمی گنجد و از برای مهرشان تپشی دارد که دوست ندارد هرگز بیاستد از ضربان مدام...

از دل گفتن دلدار می خواهد و شرط دل، دل دادن و سر باختن است بر نرد جان...

دل به زیارت می رود و همراه سعادت می شود و چه خوش است این همرهی با خوبان که روزگاری آرزویت بوده...

و سعادت اینجا گنجی نهفته است که نالایقترین را ناخوانده مهمان کوی دلبر می کند...

در لفافه برای دلهای بارانی سخن گفتن بی گمان سخترین کار عالم است که با خوبان سر مگو به آرامی توان گفت...

و آرامش در کلام دل هویداست...

وقتی خوشبختی همراهت شود پای آرزوهای بلند هم کوتاه می شود و ...

به رسیدن می رسد...

و رسیدن به آرزو، شب آرزوها را تداعی می کند...

شبی که طلب کردی خوانده شدن را به بهترین خوبی ها و تو خوانده شدی بی آنکه لایق باشی ...

یادت باشد اگر شب آرزوهای دیگری را دیدی به چشم سر... از دل بگو که باید صاف شود و بی نهایت...

زلال شود و سر شار از اسرار مگو... حق بین شود و حقگو...

نمی دانم از کدام گام بگویم که همه خواب بود و همه راز ...

و رمز راز را بازگو کردن شیوه  زبان و قلم دل نیست...

باران برایت می گویم امشب...

 که امروز بارانی ترین دلها را مهمان شدم...

و در پی این راز فقط سپاسگزاری از خالق باران آرامبخش دل است...

باران هنوز تو بر دشتها و صحراها و کویر زمین و زمان می باری که خوبان رخ می نمایند...

باران فقط ببار تا ابد بر صبح روشن و خورشیدی دلهایشان...

باران هماره ببار بر گوهرهای پنهان در صدف این عالم ...

ببار بر خورشید مهرشان...

بر سعادت روزگارشان...

ببار باران که عطر نرگست مست کند جانشان را...

که باریدن بر این زلالی سزاور است ...

لحظه هایتان  سرشار از بارش باران...

تا باران ببارد... قلبتان عشق و مهر... و دستان راهگشایتان لبریز از هر چه خیر و خوبی...

دعایم این است که یار باران شوید در فروریختنش از آسمان...

 آمین...

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۷
ریحانه خلج ...

میدانید معجزه چیست؟

اصلا به معجزه در این روزگار اعتقاد دارید؟

من نمی دانم معجزه چیست...

درست از دیروز نمی دانم!!!

همین دیروز که دلم ریخت و نگاه مهربان عالم را در اعجاز بند بند یک دل احساس کردم... فهمیدم معجزات در یک نیمه از روز روشن این روزگار هم می تواند جاری شود...

 کافیست روشن شود دلت به خواندنش در شادی و غم...

من معجزه دیدم؛ معجزه شنیدم معجزه فریاد شد برتمام اندیشه هایم، نه اینکه من خوب باشم خوبی کرده باشم نه!!!

من از اقیانوس سخاوتش پر شدم حتی آنسان که در یادش نبودم...

وقتی حسش کردم و فهمیدم می تواند این روزها هم  معجزه اش اتفاق بیفتد و بر دلهای تاریک نور ببارد و باران...

و او نزدیک است و معجزاتش نزدیکتر...

خیلی نزدیک به ما و نزدیکتری که خدا همیشه آنجاست ...خود خدا ... او که همیشه همه جا هست...

که او به همه از رگ گردن نزدیکتر است و  او در قلبهاست...

دستت که برود به سمت آسمانش...

نه اشتباه گفتم... حتی اگر آغوش هم نگشایی به سویش...

باز هم او بی نهایت می بخشد...

به وسعت بی کران کرامتش...

معجزه را همیشه مصحف مقدسی می دانستم که به رسولش و تنها  به خاصان و مقربان درگاهش ارزانی می داشت...

و دیروز آیات همان مصحف معجزه ای دیگر را به رخم کشید...

حمد و یس معجزه کردند... و اعجاز کلام وحی چیز عجیبی نیست! وقتی سخن او باشد که مرا بخوانید تا شما را اجابت کنم...

سپیدی کلامش که پایان ناپذیر است معجزه آفرین هم هست...

معجزه ای برای دقایق غمباری که بر دل تاریکم می گذشت و خواندشان التیامی بود بر رنج...

و نورش مرحمی که  از آسمانش رسید و مرحمی بی مانند بر تمام زخمهای ثانیه ها ...

به وسعت آبی بی کران دلهایی بی مانند که دست گشوده بودند به یاری جستن از مه و  مهر و خورشید و نور و هر چه روشنی است...

و نور بارید بر سپهر دلهایشان و  از اوج افلاک و به نظاره نشستن مژده ی بخشایشی که از آسمان رسیده بود...

نمی دانم که گفت، و کدامینشان؟ که هر که راز گوید با یار محرم شود در سلسله اغیار...

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وانکه این کار ندانست در انکار بماند...

و محرمترین یار تمام عالم از عشق، از رمز و راز و از روشنی حتی از من تاریک هم می شنود...

که او شنواترین شنوای عالم است...

یا سامع الدعاء...

تو را حمدی بی پایان سزاست که تو  سریع الرضا هستی...

پس اینک...

اغفر لمن لا یملک الا الدعاء...

ببخش کسی را که جز دعا مالک چیزی نیست...

ببخش که غفران و گذشت شایسته ی توست و بشر دست خالیش پر از مهربانی بی نظیر توست...

باشد گه از سپاسگزاران درگاهت باشیم بر هر دم و بازدم  نفس ، و از حیات جز فنا شدن در تو نجوییم که هر نگاه تو معجزه ایست و تو هر دم معجزه می کنی و دریغ و افسوس ما غافلیم...

الهی :

اسئلک بحقک و قدسک، و اعظم صفاتک، و اسمائک، ان تجعل اوقاتی من الیل و النهار بذرک معموره، و بخدمتک موصوله...

از تو می طلبم به حق ذات مقدست و بزرگترین صفات و نامهایت، که اوقات شب و روزمان را با یادت آباد گردانی و ما را پیوسته در خدمت خویش قرار دهی ...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۰۰
ریحانه خلج ...

 

دوست داشتنت می دانی از کجا شروع شد سید؟...

از مهد جنون...

فکه و آن وادی بهت و حیرتی که مرا خواندن به فاخلع نعلیک...

آنجا که شکوفه های زردش مرا در بهار صبوری آموخت...

یادم نمی رود بوی بارانش را...

سید...

چقدر هوای این روزهایم هوای باران فکه است...

هوای دشت شقایق ها...

نم نم می بارید و خیلی کمتر از تو در وادی مشهدت قدم گذاشته بودیم و اما تا رسیدیم به تو  نایی نمانده بود برای نفس های خسته مان...

از بس رمل ها بر پاهای خاکی ما سنگین می آمد و تو این راه را تا رسیدن به طلب عشق با پای سر دویده بودی...

نشستیم زانو زدیم...

گفتیم اینجا؟ ما و تنها ما را به اینجا آورده بودند...

فقط ما!!!

عکست ...کلامت... نوشته هایت هر جا که باشد مرا با خود می کشد به بوی بهشت...


چه فلسفه ای دارد این حضور جنون آمیز تو در صحرای دلم...

نمی دانم!!!
راویت دلدادگی فتح تو گشایشی بود به سوی معبر آسمان...
برایت در شلمچه نگاشتم کربلا را...
کربلا راهی بود که کاروانش با سرافرازی رهسپار وادی نور شدند تا تمام اسماعیل جانشان را در پای یار قربانی کنند و چه خوش سودی در این میان نصیبشان شد...
شهادت...
و چقدر این واژه با تمام ابعادش برای تو به پا ایستاد تا سرسپردگی ات را از کعبه دل به سوی کربلای یقین بنگرد...


و تو ملکوت نشین این جاده های خاکی بودی که سهمت را از آسمان گرفتی...
نام و قلمت جاوید شد...

 رهگذر خاک بودی در افلاک ماوا گرفتی ...

چقدر هوای مشهدت را نفس کشیدیم و دلمان پر شد از کربلا از کاروان عاشورا و از نینوا...

از قلمت از شهد شیرینی که تو را در این دیار هم آسمان با فرشته ها کرد...

می دانی قلم بر نمی دارم تا از تو بنویسم...نوشتن تو را نمی دانم... می نشینم روبروی صفحه مجازی دفترم و هر چه باید بگویم را برایت واگویه می کنم...

این روز ها را رمل هایی بخاطرم آوردند که از عطر اشتیاقم قاصدکها برایش خبر آورده بودند...

ماسه هایی که همیشه در خاطره با من است  و از شوق من با خبر...

جایی بوده اند که باران بر آنها هماره می باریده...

هماره باران...

 سپیدی مرکب قلمت و گردش لنز دوربینت و گشایشی عظیم که با روایت عشقت برایم به تصویر کشیده ای را فراموشی دوران با خود نخواهد برد...

چون تو هماره در دلی و آنچه در دل است از اوست  و او خالق باران است...

خالق ابر...

خالق شکوفه...

و خالق تو ...

و دل بی او مباد...

و هرگز دلی بی او مباد...

***

خوشبخت بهشتی ...
مرا...
بخوان به جدایی از اسارت زمین...
فقط همین...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۵۲
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما