ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

دستانت را به سوی آسمان بگیر...

 

ببین قطره های زلال امشب در زیباترین دقایق، مهمان افلاک شده...

امشب زمین هم آسمانی در خود دارد...

زمین هم مفتخر به بهشتی ترین مولود خویش است...

باران شادانه می بارد و آسمان و کهکشانها بر خویش می بالند ...

او آمده است ...

تمام هستی عالم ...

و فرو می ریزد کسری تمام دلهایی که سالها بی او بوده اند...

مقدم خورشید عشق بر مدار جاوید آسمان عالم مبارک باد...

تا باران ببارد...

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۰۷
ریحانه خلج ...

چند روز پیش برای حضور در کاری که در ظاهر خیر است و انشاالله باطنش هم خیر باشد با دوستانی تماس گرفتم ... در این بین یاد دوستی که خیراندیش است افتادم با او هم تماس گرفتم برای مشارکت در این امر،گفت: اگر ... می دانی که...

شب پیام داد که دیدی باز هم نشد! صبح تماس گرفت غمگین بود می گفت: نمی دانم چرا چند وقت است دست به هر کار خیری می زنم نمی شود و توفیق آن از من سلب می شود... یا اتفاقی پیش می آید و مشکلی ایجاد می شود یا مانعی به وجود می آید که نتوانم در آن خیر سهیم باشم...

دلداریش دادم نگران نباشد گفتم: حتما خیرو صلاحی در کار بوده... اما بعد از پایان حرفهایش کمی که فکر کردم دیدم راست می گوید بنده خدا چند مورد را که خودم از نزدیک در جریان بودم بخاطر آوردم...حالا چه شده خدا عالم است...

هفته ی پیش در حرم امام رضا (علیه السلام) در محضر استادی فیض می بردیم، ایشان می گفت: جوانان می آیند و می گویند ما برای زیارت می آییم و دعا می کنیم حاجت می طلبیم و مستحبات و واجبات را بجا می آوریم اما جوابی نمی رسد... من می گویم جوان حواست نیست ببین چه کرده ای کجا و کی که حتی خودت هم بی خبری و کلا فراموش کردی اما خداوند که فراموش نمی کند...

متوجه نبودی والدین را احترام نکردی ...می توانستی و از دستت بر می آمده خدمتی برای خلق انجام دهی دریغ کردی ...راهی از بندگان خدا سد کردی...دروغی گفتی ، افترایی بستی و یا  دل کسی را شکستی که صاحبش نفرینت کرده خودت بی خبری و آنقدر افکار و اعمال زشت بوده که خداوند حتی تو را لایق ندانسته بفهمی چرا و چه کردی و این گره به کارت افتاده و خودت مانده ای چه کنی که نکرده ای...

خوب که فکر کردم دیدم دقیقا منطقی است... بر اساس برهان علیت هر عملی عکس العملی را در پی دارد و این نتایج بی دلیل حاصل نمی شود...

گفتم ای دل غافل چقدر راحت با دستان خودمان به کارها گره می زنیم... درست است که اگر خداوند بخواهد  از حق خود می گذرد...

اما... گره حق الناس را که خدا از آن نمی گذرد چگونه می توان گشود؟؟؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۸۹ ، ۰۲:۵۴
ریحانه خلج ...

بهار دلها...

 

جایی خواندم که بر بازوی تو نوشته اند :

جاء الحق و زهق الباطل

دل تنگم هوای باران کرد ...

 به یکباره خواستم از پس ابر برون شوی و خورشید را به زانو در آوری، باران...

تو بارش نور و نهایت عدالتی...

خواندم تو بهار دلها و خرمی ایامی...

کجا و کی خرمی روزها پس از باران وجودت هویدا می شود؟

ما را بر سحر نگاه تو مژده رهایی داده اند باران...

بر بهاری ترین دقایق عالم ببار و فرصت کوتاه ما را یار باش، که ما بر سر رودی بنشسته ایم که آرزوی پیوند به اقیانوس نگاهت را دارد...

الهی ما با مهر باران بر سر عهدی که از الست بسته ایم، هستیم...

تا باران ببارد...

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۰۵
ریحانه خلج ...

دلنوشته ها که خاکستری باشد دل سیاه می شود و زنگار می گیرد ...

باید سپید نوشت...

گفتم نوشتن در رگهایم جریان یافته اما چیزی مانع است... خوب می دانم چیست ...

ننوشتم تا مهر بیایید و ناصافی را از دل ببرد ...

جایگاه مهر را نصیب کینه نکنیم که دل رنجور، از محنت دوران می شود ...

تلخی را ننویسیم تا تاب بیاوریم بر غم هجران...

دل نویسی هنر دل است با دست قلم دل را به زمینی شدن نیالاییم...

ترنج درد و رنج نمی نگارد؛ که خود درد است درد جانکاه غربت باران...

برای باریدن دوباره، از نو قلم بیاور با مرکبی از جنس قطره های لاجوردی آسمان...

نوشتن هم اگر برای خدا باشد...

داشتم فکر می کردم به اینکه اگر نوشتن برای خدا باشد مرکب هم از آسمان می رسد و نصیب قلم می شود...

اگر قلبا همه کارها برای خدا باشد اندیشه هم بر فراز ابرها راه خدایی شدن را در پیش می گیرد...در نتیجه اندیشه که خدایی شد خدا می بیند و خدا می داند که جز او هیچ چیزی در دل و جان و فکر آدمی نمی گنجد  پس راه را نشان می دهد از چاه...

برای خدا بودن را باید از خدمت به خلق آغاز کرد در مسیر مهرورزی و مهر اندیشی حرکت کرد تا خالق بنگرد و خود در این مسیر همراه بنده شود...

یادم می آید اولین نمایشگاه طلیعه ظهور سعادت داشتیم با دوستان خوشفکر و صاحبدلی مشغول بودیم...

خیلی یاد گرفتم از هنر و داشته هایشان...

یکی از آنها نوشته ای داشت بارانی، گفتم تقدیم حضرت باران کنید در این نمایشگاه که صاحبش موعود است... گفت در خور نیست و...، گفتم مثل ما مثل آن پیرزنی است که برای خرید یوسف کلاف نخش که تمام دارایی اش بود آورد تا در صف خریداران بگنجد...

 گفت...

بگذریم... همان جا اتفاقاتی پیرامونم رخ داد که که باعث شد احساس غرور پیدا کنم...

در افکار خود غرق بودم که سبدی جلویم گرفتند سرم را بالا آوردم دیدم دوستی ایستاده و می گوید نشانه ات را بردار ... نگاهی به او کردم و دست بردم به سبدش نوشته های کوچکی را از سخنان بزرگان مزین به قابهای کاغذی که هر روز تقدیم بازدیدگنندگان می شد را برداشتم...

نوشته بود:

(هرگز کار خیری  را برای خودنمایی انجام نده و هیچگاه کار خیری را برای خجالت ترک مکن)

هنوز این نوشته را دارم و تلنگر به جایی بود در جایی نصبش کردم تا هر روز ببینمش...

اما علم داشتن به این حقیقت عمل نمی آورد باید دانسته ها را عمل کرد تا روح حقیقی برای خدا بودن و برای خدا خواستن و برای خدا شدن برای خدا گفتن و نوشتن و ... را به زندگی آورد ...

خدایا ما خیلی وقتها حواسمان نیست تو هوایمان را داشته باش...

تا باران ببارد...

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۸۹ ، ۱۷:۲۰
ریحانه خلج ...

السلام علیک یا انیس النفوس...

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

می نویسم از تمام لحظه هایی که پر باران بود ...

از آسمان داغ و سرخ حرم و زمین تفتیده دیار عشق...

از زلالی و  آرامش بهشت ...

گرچه از کوی یار رانده شدم...

به امید تو به این دیار باز آمده ام...

صاحب تمام مهربانی های دلم ...

امروز هوای حرمت دلتنگ کرده مرا و به زنجیر کشیده این همیشه اسیر نگاهت را...

آمده ام تا بگویم...

که تا تو را دارم دارای جهانم ...

بگویم که به عشق تو باز گشتم ...

گام برمی داری تا در اوج افلاک، دستان ارادتت را آهوانه به سمت خورشید محبتی بگشایی که همیشه مهربانی در آن موج می زند...

پس اینک دستانت پر از نور می شود پر از خورشید...

 

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۳۷
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما