ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

سلام و آغاز کلام که نام توست...
یادت هست؟ خیلی نزدیک است همین نزدیکی ها ...
هر تولد خود آزمونی است برای هدایت انسان برای رفتن بسوی باران...
من امشب باز به متولد شدن می اندیشم...

 

http://pofineltin.free.fr/pluie/Imgp0225.jpg

یک سال است من میهمان توام...
که ترنج خانه توست باران...
و می دانم که روزی باران می بارد ...
این را ابرهایی مژده داده اند که تو روزگاریست، در پس آنها خورشید پر فروغت را نهان کردی...
و این صفحه سپید جور قلم دلی را می کشد،که هر حرف را به حرفی پیوند می دهد تا واژهایی بنگارد بارانی ...
این روزها سیب ها هم عطر باران گرفته اند و رایحه ی باران هم شمیم عطر سیب دارد ...
کاروان ماه هم در آن سوی عطش منتظر باران است...
و دل های خسته از روزگار در پی دیدار نگار ،دیار به دیار می نگارند از بهار...
و اما انتظار هم، همرنگ دل تنگ می سراید از یار در میان اغیار...
+ به بهانه آغاز دگرباره ترنج، به اذن تو این دفتر تا باران ببارد راوی حکایت باران است...

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۰ ، ۰۳:۵۸
ریحانه خلج ...
پرنده گفت:
دلم هوای ترا دارد
آسمان هم بی تو
گویی قفسی تنگ است...
 
من اما به اندازه یک پرنده هم؛
تو را در دلم داشته باشم کافیست...

قفس تنگ دلم خالی شده از نبودن های تو...
تا دیروز فقط زمین بود که قفس می نمود...
اما، از امروز هر جا که تو نباشی، قفس من است...
پرنده ای شده ام که به شب های بی تو بودن خو نمی کنم...
باور می کنی که هرگز نمی شود بی نگاه تــــــــــو زیست...
انگار در جهانی حبس شده ام و فقط یک قطعه از بهشت می تواند آزادم کند...
دلـــــــــــــــــم؛ تنگ و خراب تــــــــــوست...بیا و رهـــــــــــایم کن...
رایحه ی سیــــــــــب را استشمام می کنم و تــــــــــو را می خوانم به بوی بهشتی ات...
امشب حدیث بوی سیبی مرا مست کرد و فردا شاید آفتاب حضور منتقم خون تــــــــــــــو...
نگاره ها، امشب به فریاد قلم شکسته ام برسید که؛ می خواهد آسمان را بنگارد از دل خاک...
امشب خراباتی کُنج ویرانه ای شده ام که ساعت ها خلوتگه من و تو بود...
پرنده شدن را به آزمون گذاشته اند تا، دلم پر گرفتن بیاموزد...
دریغ که رسوای عالمی شوم و هیچ از تو نشان نبینم...


در عجبم دل و جانی ؛ مقیم خانه دلبر باشد و صاحبخانه بی جوابش گذارد...
 پس ای دل، اگر بر طریق صداقتی این خانه و این دلبر و این تــــــــــــــو...
تا باران ببارد...

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۰ ، ۰۲:۵۶
ریحانه خلج ...
 

از قلم به دست گرفتن تا نگاشتن از دل_ هزاران فرسنگ راه است، راهی که تو آن را تا آسمانها پیمودی و من، در آرزوی قلمت همیشه تو را جستجو میکردم...

قلم تو صاحب اسراری بود که سرانجامش به اشتیاقی می رسید که همه در آن نور بود و غیر از نور هیچ نبود... قلمی که فتح خون نگاشت و منزل به منزل در وادی حیرت با حسین علیه السلام همراه شد...

قلمی که حسرت ماندگان را، در روایت فتح می نگاشت و در آرزوی پرواز بال، بال می زد...

قلمی که با دستان تو، به جوهر عشقت جاودانه شد...

قلمی سرخ از جنس پی پایان ترین، واژه های ناب هستی...

قلم ناب انسان آفرینی و تجلی لبخند آبی خدا بر دستانی سترگ...

قلم تو، مرکبی داشت به وسعت دریایی دلت و شیواترین گلواژه ها را وقتی به تصویر میکشید که تو در آغوش خداوند آزمون اخلاص می دادی...

جوهری از وجودت را در هم آمیختی، با زلالی نگاهی که در آن آینه ای نهاده بودی، به بی اندازگی بلندترین نغمه های آفرینش...

و قتی من به اعجاز قلم تو ایمان آوردم که دیگر این صفحات خاکی در برابر فصاحت قلم افلاکی تو کم می آورد...

دستانم را بر سنگ صبوری کشیدم که، وعده وصلی که در سینه ام نهان بود را، شنیده بود...

و من بر آن سنگی بوسه زدم که از آن نجوای رهایی می شنیدم و خاکستر وجودم به تمنای اندک جوهری از عشق نهفته در قلمت چون ققنوسی بال و پر می گداخت تا رهایی...

 

که اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر...

 

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/1/17/88741_610.jpg

 

+ به بهانه ی آرزوی دل... اینبار بر سر مزارت زنده شدم...

 

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۰ ، ۰۱:۰۶
ریحانه خلج ...

دیوانگان خسته بین،
از بند هستی رسته بین،
در بی دلی دلبسته بین،
کین ،دل بود دام بلا ... (مولانا)


دل سپردن به غیر تو عاقبت دل را اسیر می کند... دلی که برای غیر تو شود، در حصار پیله باقی می ماند و  پروانه شدن، در اندیشه اش می میرد... هجران که نصیب شود طعم پروانه وار زیستن را هم به فراموشی می سپاری... و این آغاز از یاد بردن پرواز  و رهایی از پیله ی سختِ تن است... و اگر پروانگی را نیاموختی در نهانِ پنجره ای در دوردست ها خواهی مُرد ...

این بار در ایوان کوچک دلم دست گذاشته ام بر روی شاخه ای نازک، که توانش را برای تحمل دردها بسنجم... اگر نشکست و استوار ماند برای پریدن همان شاخه را نشان میکنم...چونان که نهال تن فرسوده ی غم را در عزلت نتوان تاب آورد... خاکستر وجودم تو را فریاد می زند در این همه درد... باید تو را دید و تو را خواند تا در اجابت دل آرایت اندکی آسود از جفای دوران...و من چقدر خسته ام از این همه حرف و این همه ... بگذریم... که وقتی تو هستی باید گذر کرد از هر چه تلخی و تاریکی و دلتنگی است... فرصتی نیست تا شرح پریشانی عرضه دارم که تو بصیر و خبیری... و آگاهتر از تو بر احوال دل کیست؟ شرح دل و اندوهش بماند برای لحظه های تاریک و حاموشی که تو فقط در آنی و لاغیر... تا باز از دلم بگویمت بماند بین من و تـــو رازهای این روزگار تلخ...

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۰ ، ۰۲:۳۷
ریحانه خلج ...

http://ac-del.persiangig.com/image/lovely/SuperStock_1566-042795.jpg



سبک و آرام ...
همچون پری بر آب...
روزهایمان بی آمدنت می گذرد ...
دریای شور چشمانمان تو را می خواند...
و نگاه های هرزه گردمان در پی غیری جز، تـوست...
به دور دست ها چشم دوخته ایم و در فرود خواهش دل غرقیم...
هیچ خبری هم؛ در هیچ راه که نه_ این بیراهه های دل ما نیست...
بالا را می نگریم و در پایین، جا خشک کرده ایم بی هیچ تلاشی...
سکون را در خاک ـ بر عروج به سمت افلاک ترجیح داده ایم...
دل ها را فرازی نیست تا به نشیبی برسیم از بی تو بدون ها...
خاک نشین اخلاص نیستیم که جلوگر نمی شوی ...
و از نهان پرده نمی گشایی به شیدایی...
این شده رسم روزگارمان که...
باران نمی بارد...

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۰ ، ۰۳:۱۲
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما