ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
 

درست شب یلدا بود، بعد از انفجار؛ واژه در واژه دراز کشیده بود رو به روی محراب دلش... در هر واژه تو را میخواند و قرص ماه را می نگریست و در آن روشنی اش از تو نگاهی می طلبید از برای بوی خونی سرخ... یادش افتاد سری جدا بر سر نی هم تو را می خواند... بغضش در گلو می شکند... بیاد شب یلدای حیاط خانه کوچکشان کنار حوض افتد، مادر سبدی سیب سرخ ریخت بر آبی روشن... باز هم دست راستش را بر سینه کشید خون را بویید... چشمش به قمقمه ماند، یاد سقا افتاد که نگاهش به خیمه بود تا... آرام خیز برداشت و اما نتوانست هیچ حرکتی کند... خار بیابان کتف چپش را خراشید، دید دستش هم سر جایش نیست به یاد خواهر کوچش افتاد که وقت وداع گفت دست بده قول دادی برایم عروسک بیاوری... چشمش سیاهی رفت و دلش افتاد در خرابه و سه ساله ای که... رو کرد به ستاره ای که سو سو میزد بر لب حمد جاری ساخت و قنوت خواهری صبور را بیاد آورد... وقتی چشمش را به قطعه ای جدا شده از پیکرش دوخت نگریست که پوتین به چشمش آشناست... چشم برداشت و نگاهش او را به همان صحرایی کشاندکه اربا اربا شده ای در میان عبا بود......خون بالا آورد و ناگهان راه حلقومش بسته شد، داشت نفسش بند می آمد که سپیدی و نازکی گلو و تیر سه شعبه را بخاطر آورد... دیگر طاقتی نماند و ... شهید شد...

 

 

 
محراب
 
خون دل نوشت...

+ نمی دانم چرا این روزها رویا پردازی ام قوی تر شده حس میکنم شاید روحی نو در من در حال حلول است شاید هم... هرچه هست باشد... این تراوشات ذهنی ام خراب جایست که بلد نیستم برایش روضه خوان شوم فقط داستانی نگاشتم...

 

 

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۰ ، ۰۲:۴۰
ریحانه خلج ...
بهانه میدانی چیست؟
دلت که سر وعده برسد و جا بماند فاجعه رخ می دهد ...
چند روز دیگر همین حوالیِ دلت،
انفجاری رخ میدهد به وسعت یکسال حسرتی که روز شمارش از وعده خواهد گذشت...
 حساب و کتاب دل که دست تو نیست مثل بهانه گیر شدنش...
اصلا این دل کی برای تو بوده که حالا به نام خود زدی اش؟
یادش بخیر بار اول رویا بود و یک پرواز...
شاید به وعده وصل دوباره ات، دست کشیدم از مشبک هایی که دل بدان گره زده بودم....
این روزها حال دل خوب و بد سرش نمی شود...
بوی سیب عجیب هوایی ام کرده...
به بهانه ای کلاف به دست در صف خریدارن نشسته ام...
تا نگاهم کنی...





دل شده مجنون ز آه...
بوی سیب می خواهد و تنها،
یک نگاه...

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۰ ، ۰۴:۵۶
ریحانه خلج ...
مدام بنشین حساب و کتاب کن، سراغی از خودت نگیر، تا شاید یادت برود این روزها در خودت هم گم شدی...
مگر گم شدن هم خبر می کند؟ رنگ و صدا هم که ندارد...تو از کجا میدانی گم نشده ای؟ سکوت نگار؛ که می شوی معلوم است اوضاع چندان خوب نیست... باز انگار، دست و دلت قدم می زند در کوچه های دلتنگی ... پیام می دهد صادقانه این است که، تنها آنچه می توان بگویمت به راستی ،به یادت هستم... جوابی ندارم برایش؛ جز این که پیام بدهم برایش به این مضمون که: سپاس از این که بیاد کسی هستی که خودش را هم گم کرده... میگفت خودت را دست کم نگیر دستی به قلم ببر،تو می توانی آشفته کنی دل پریشانت را به نگاره های گاه و بیگاه شبانه ات... شاید او هم نمی دانست که من در دلم جایی برای هیچ چیز دیگر ندارم، جز تــــو...
اما نگاه تو مرا بس است در این شب های دیجور... شب چراغم باش به شیدایی ات... مرا دیوانه و مجنون آن نگاه چشمان مست و شهلایت کن... از نگاه تو عطر نرگس می گیرم و بوی ناب نسیم در تو جاریست... نگاه که می کنی دلم می ریزد... زبان به لکنت می افتد و در آغوشت، انگار گرم می شوم... تو می شوی همه هستَم... همه بود و نبودم... شراره های سوزان را به سر انگشت مهرت خاموش می کنی و طعم خوش عشق را می چشانیم... در این دل شب و در اوج پریشان گویی هایم ،باز هم جستجو می کنمت... هرچه بیشتر پرسه می زنم کمتر می یابم... اما دارم خیال می کنم این من، در تو گم شده ام... شاید...


بگذار دلم به همین خیال خوش باشد،که در تو گم شده م به عشق... شاید...

 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۰ ، ۰۰:۵۱
ریحانه خلج ...

http://bikhatereh.persiangig.com/pic/logo/4hxpup.gif

شمارش معکوس شروع شده و  از وعده خبری نیست...

ماجرای ساده ای است بودن...

وقتی همه هستی ات می شود همین که زنده باشی...

اما آنگاه که ندانی که برای چه هستی و فلفسه بودنت چیست...

طعم این زیستن ات متفاوت تر می شود ...

 

خودت بگو خوب می دانی که این روزها، دارم به انتها می رسم خیلی ساده تر از سکوت...

اینکه سکوت کرده ام بُرهانم این است، که می دانم سوختنم را به تماشا نشسته ای

 ما چرا هستیم بعد از تو؟

باید بعد از تو، بساط دنیا را برمی چیدند...

اما حتما معادله های خدا باز هم جوابی سخت دارد...

 و من هم که، بارها اعتراف کرده ام که حسابم خوب نیست...

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۰ ، ۰۴:۰۴
ریحانه خلج ...

خسته از تکرار موهومات ذهن دل سپرده ام به این صفحه ی سپید... نگفتمت که در دلی و دل حاشا کرد...

چقدر در ابهامِ سایه های تردیدت دست هایم را بگشایم به بیعت و باز...بیعت من شکسته ام و تو...
چقدر میخواهی با من مهربان باشی؟
تا کی اینقدر مهر می گستری بر سرم و سایبانم خواهی شد؟
 با این همه تلخی و تندی و بد اخمی ها که در من سراغ داری؟
خودت بگو، چرا جهل را بر من آفریدی و عقلم دادی و باز من ره نیافتم به هدایت...

*****
نه اینکه از روز ازل گفتی، تو فقط بگو بلی و من...
دارم شک میکنم به اینکه ،اویی که_ در عهد الست؛ تو را بلی داد من بودم؟
از بس که این روزها تو را دارم و نمی بینمت؛ خسته ام ...
شکوه از خویش کردن و باران درد بر جان و تن فرسوده فرود آوردن را چه سود؟
که خود کرده را تدبیر نیست...
جان خسته تر از آن شده ام که جان سختی هایم را بخاطر آورم...
مانده ام در تنگنایی، غرق در حیرت...
که چگونه بدی می کنم و می رنجانم و اندوه می آفرینم و به رنج می کشانم و باز...
و باز تو اینگونه با من مهربانی می کنی...


افسران - روایتی دیگر از هبوط ...

اول بار؛ که دست از دامان مهرت کشیدم، حِرمان نصیبم شد و هبوط کردم...
اما... باز هم آدم نشدم...
آه کشیدم و خواندمت که سقوط سزایم نیست؛
گفتی:
بالت داده ام برای صعود...
دوباره بازگرد...
اما میخواهد مرا تسلیم کند؛هم او که مهلتش دادی تو...
او سوگند خورد که تا ابد گمراهم سازد و ...
تو سوگند یاد کردی که: جهنم را از او رهروانش آکنده خواهی کرد...
 و من در این میانه نظاره گر بودم و...
او به تسلیم کردن می می اندیشید و تو به بخشیدنم...
چنین شد روزگارم،
 و اینک در این سرای خاکی دور از تو _ که نه...
در برابرت ایستاده ام ...
میگویی سر خاک سجده که بنهم ، دوباره اوج خواهیم گرفت برای صعود...
و او می گوید تسلیم شو...
مانده ام چه بگویم...

زانو میزنم در برابرت، تا بگویم:
او که مرا،
آدم حساب نکرد...
چرا تسلیمش شوم...

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۰ ، ۰۱:۵۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما