امشب دلم بهانه دریا گرفته است...!
تاریخ دردها و زخمهایی نهان دارد که هنوز لحظه ها را می شمارد... و در این همه هویدایی ها باید نگریست که نهان خود شاید عیانی باشد ناپیدا از دیده ی ما... دنیا پر از از رنگهای تعلق و زنده را هم ، دل است... اگر در پس دلبری های دنیا، دست و دلمان رها شد هنر است ، نه آنکه تعلق نباشد و ما خود را بری بدانیم...
برای دل گرفتار چاره باید یافت تا از آن او شود... اگر برای او شد و برای او ماند از رنج تعلق رها می شود که:
وانکه نمرده است و نمیرد تویی...

دلم می گوید،خدا در دل اندوه ها جاریست و دل اندوهگین خانه ی خدا را یافته... اما اندوه دلی که از غم هجران رخ دوست باشد نه از غم روزگار... که این روزگاران همه اندوه است بی او...
خدا فنا ناپذیریست که، هماره ندای جاودانه خواهی انسان، او را فریاد می زند... اما دل هرزه طلبش فارغ از رهایی؛ خویش را اسارتی بی پایان برده است...
این روزها می اندیشم روزگاران باران دلها را به تاخیر انداخت تا در مسلخ هفتاد و دو خورشید نباشد و هر سحرگاه تا شام خون ببارد از غم بی یاوری خورشید و ماه دلش...
اما ما نیز از جاماندگان عاشورای 61 هستیم ... ما هم نبودیم ... حالِ دل ما اینک چگونه است؟؟؟
نمی دانم دل و حدیث دلانه ها چقدر حقیقی است؟ این روزها که بر سر زبان هایمان جز حسین علیه السلام نیست چقدر دلمان در وسعت عاشورایش غرق است و چقدر در کربلاهامان او نهفته است؟ پیراهن سیاه بر تن و اشک بر چشم و نوحه بر لب و غم بر دل و... اندوه و حزن و مویه کردن هایمان چقدر برای اوست؟
سید مرتضی خوش گفته است که: هیچ کاری را جز برای خدا مکن...
که حسین علیه السلام از برای خدا تمام هستی اش را رها کرد و ما برای حسینی می گریم که فنا در فناناپذیر مطلق شده...
مانده ام میان این همه تعبیر که هستی عاشق، فدای معشوق شد؛ یا خدا عاشقِ حسین علیه السلام بود که جز به تمام هستیش راضی نشد...
دل نگاری هایم به درازا کشید و ندانستم که عشق با حسین علیه السلام در بادیه ی کربلا چه کرد که جز عاشقی هیچ سلاحی به دست نگرفت و جز بر رضای معشوقش گام بر نداشت...
قرنی است که شیفتگان وادی کربلایش در خون احرام می بندند و بی کفن به طواف کعبه ای شش گوشه می شوند... و عشقش همچنان باقیست... این اعجاز سرخ خونیست که دلربای عالم در عاشورایش سر فرود آورده و به شیدایی تقدیم صاحب عاشقانه هایش نموده است...
و این رسم دلداریست در مرام حسین علیه السلام به دشت جنون...
مجنونی که خود همه لیلا شد، و لیلایی که جز مجنونش را طلب نکرد... چه عاشقانه ای می نگارد به خون انسان، اگر همه هستش تو شوی... و زیبانگارترین عاشقانه های عالم به خونی نگاشته شد، که ذره ای جز تو در او یافت نشد... و سر سپرد تا همه مجنون وجودش از آن لیلایی چون تو شود... آه حسین...




