ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
ماه یازدهمین روز از بهار اول که لبخند زد، خورشید وجودش تابید در بیکران آسمان و زمین...
 جایی شبیه به بهشت جایی که سرشار از عطر خدا بود و  زمینش رنگ روشن نور داشت ...
 ولایتش همه عهد عاشقی بود و بس، که او همه عشق بود و مهربانی...
حق نظر کرد بر عشقی بلند،و از جلوه رحمتش بر دامنی طهورا شرافتی فرود آمد که آینه ی تمام مهربانی بود...

http://www.askquran.ir/gallery/images/47521/1_1111.jpg

 

این روزها دل، برای از تو نوشتن که همه عمر، گره گشای عالمی بوده ای سهل نمی نگارد ...
دلم مهمان غربت و دلتنگی هاست و تو خوب می دانی که...
راز دلم گفتن و از دل عرضه داشتن، همان سلام است و صلوات خاصه ات...
نگاشته بود، اگر خادم حرمت بودم ... و من نگریستم که چه آروزی محالیست بر دلم...
راز بگشا ای انیس النفوس که رمز دل گم کرده ام ...
دستها به غبارافشانی دلم هم نمیرسد چه رسد به کوی تو...
امام رئوف دلم... غبار دلم را در بی غباری حریمت رها کرده ام تا چونان ذره ای به
پای حرم تو تمامی هستی را ببازم و اغیار را یار نخوانم،تا تو را دارم...
که تو چون همیشه در دلی و اندر نظری...
این بار هم گویمت نظری کن از سر لطف، که تو نظاره گری ...

همه عمر بر ندارم سر از خمار مستی...
که هنوز من نبودم که تو در دلــــــــــــــــــــم نشستی...
 


...صبوری، تا دگرباره تو را باز ببیند دل سرگشته، ای شه عشق...

حدیث دوست نگویم؛ مگر به حضرت دوست...

که آشنا سخن آشنا نگه دارد...
 
۳۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۰ ، ۱۲:۵۷
ریحانه خلج ...


بگو از نور، از ترنم، از نگاه های صبور... که صبر دلم را سالهاست آرزوست...
دل است دیگر...یا شور می‌زند... یا تنگ می‌شود...
 یا می‌شکند... و بهایی می طلبد در این شکستنش تازه اگر آخر مهر سنگ بودن نخورد روی پیشانی‌اش...
داشتم می خواندم و می شکستم و می دیدم و از یاد می بردم بودنت را ...
اما این بار، پروانه ای نشست روی پیشانی خاطراتم و باز هم بغضی به گلو نشست که شاید با تمام کهنه گی اش هنوز هم کال است و نرسیده... کی اشک می شود خدا می داند... شاید هم در اشک هایی جاری شده اما من باورش نکردم... آن روزها که بودی آنقدر ندیدمت که بلندی را کوتاه می نگریستم اما حالا که نیستی حرف های نگفته ی دلم را بلندتر از همیشه فریاد می کنم که ...
می خواهم که باشی و بیایی...
با آنکه می دانم دیگر نیستی تا بیایی...اما...
من انتظارتو را می کشم...
می خواهم قدم هایت را با تعداد قطره های باران شماره کنم...
تو قبل از پایان باران می رسی یا باران قبل از آمدن تو به پایان می رسد؟؟؟
هر وقت پرندگان غمگین درونم برایت نغمه ی دلتنگی می خوانند...
 دلم می خواهد که دیوار را از میان دیدارمان بردارد...نه در رویا و خواب... همه به بیداری هایم...
من تا آخرین فصل بودنم که می خواهم آخرینش فصل بارش باران باشد ایستاده ام ...
 تا تو نیایی نمی روم، حتی به بهشت؛ اگر راهم دهند...
دلم عجیب گرفته از نیامدنت؛از نبودنت ... مسافت راه دور است اما مسافت دلم نزدیک...
تعلقی نیست بی تو...دل کندن از دل بستگی ها دلــــــــ می خواهد...


روزگارم را مدام مرور می کنم... مگر ساقه بی ریشه نمی خشکد؟؟؟

می گویند عادت می کنی برای فراموشی ریشه...

عادت... چه شوخی بی مقداریست...

وقتی چنان تلخ است بی ریشه بودن در دستان طوفانی روزگار بی تویی...

توهمی ساده و خیالی بیش نیست...فراموش کردنت...

دلم اندازه ی تمام...

...نـ ـ ـه...

انـــدازه ندارد ...

بی اندازه دلگیرم بی تو...

 

۲۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۰ ، ۰۱:۱۳
ریحانه خلج ...

همین که نظرت هست مرا کافیست...

دست و دل بستی ... و قلم، نگارش دل را نتواند که ...

دل گریز می زند از تو به خویش که تو همه کرامتی و من...

باشد این سکوت نگاری بین من و تــــــــــــــــــو ...

و آنهایی که...

 

 

گاهی راه همین است برای عشق ...

و آن دم بهترین راه آن بود، که راهت ندهند ...

بیچارگی را باید از چشم خویش نگریست ... که از کرامت عشق اذن را، به یک لحظه نگاه داده اند...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۰ ، ۰۰:۵۷
ریحانه خلج ...
دلتنــــــــــگ که میشوم،

سر به هوا می شوم...

آسمـــــــــــان هم هوای تو را دارد...

راه و بی راه تو؛ هستی مرا نشانه گرفته...

کاش بدانی که می فهمم که نگاه کوچکترین ستاره ی شب هم نظارگر لطافت بی چون و چرای توست...

تو نظر می کنی و ما می نگریم به غیر ...

مثل امروز که آرام و لطیف نوای روشنی دلها را شنیدم ...

کاش دلم روشن می شد به نگاهت...

نشسته بودم و به چشمان معصومش خیره شدم؛ گفت:

رفتگر خسته ی شب راکه دیدم به بابا گفتم برای او هم آب میوه می خری؟

وقتی آب میوه را به دستان خسته اش داد او گفت :

شب های تاریکت؛ روشن باد...

ساده بود حرفش و کودکانه ، اما چنان به دل نشست که...

 پر گشود باز خیالم به سمت روشن تو...

گفتم آن روز که تو بیایی همانا روشنی شب های تار ما پدیدار می شود...

آن روز، روز برابری مطلق انسان...

پس از شب بلند اندوه است...

و پایان تمام سیاهی های یلدای بشر...

http://www.shiraz.post.ir/_Shiraz/images/%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87%D9%85%20%D8%B9%D8%AC%D9%84%20%20%D9%84%D9%88%D9%84%D9%8A%DA%A9%20%D8%A7%D9%84%D9%81%D8%B1%D8%AC.jpg

تا باران ببارد...

 

 

۲۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۳۲
ریحانه خلج ...
باز نشد!!!داشتم می رفتم یک شبی سر بگذارم آرام و سر شبی!!! ساعت یک بامداد!!! از بوف بودن ذاتی خارج شوم بخوابم... نشد که نشد ... باز آمدیم قلم کلیدها و کلید واژه ها را دست بگیریم که چه از آب در آید خدا عالم است...
یاد استادم بخیر میگفت: کاری می کنند که از صداقتت پشیمان شوی... مانده بودم که چرا و چطور میشود...
رها کنم... به نظر شما رنگ صداقت چه رنگیست؟؟؟
چرا رنگها به هستی ما جلو می دهند؟با عبور نور از سفیدی ها و بی رنگی ها، فقط طیف رنگ هایی به زندگی جلا میدهند و ماندگارند که دل واقعی خویش را به دست بگیرند و زلال و شفاف، هر آنچه نا گفتنی است را بی هیچ ریا و حقه، بیان کنند...مرز بی رنگی کجاست؟دوست داشتن و عشق،ابتذال،فریب،حیله و نیرنگ...و...و...و... هر کدام چه رنگی دارد؟؟؟

 
http://www.toopfun.com/wp-content/uploads/2011/08/234122_NWFsXTGt.jpg
 
دلم خیلی می گیرد وقتی گاهی همه ی خوبی هارنگ می بازند؛ یک دلی و یک رنگی بی معنا می شود، آنهم بخاطر بی اعتمادی و کم توجهی و بعضا بی معرفتی برخی از ما، همین آدم های خوب صاف و ساده ی روزگارمان... دیگر چه توقعی می توان داشت از آدمهایی که به هیچ چیز، نمی اندیشند و جز رنگ کردن دیگرن و جا زدن گنجشک به جای قناری و مرغ عشق و طوطی و قمری...کار دیگری ندارند!!! واقعا چه توقع بی جایست که من دارم!!! یادش بخیر استاد پیری داشتم در نقاشی، همیشه این شعر را زمزمه می کرد و می گفت یادتان باشد و بدانید گرچه با رنگ ها سر و کار دارید اما...
 
تا توانی با خلایق یک دل و یک رنگ باش
 
 
قالی از صد رنگی زیر پا افتاده است...
حالا دائم فکر می کنم رنگی بودن و رنگی شدن خیلی هم بدک نیست اگر دیگران را رنگ نکنیم،!!! یا همرنگ جماعت نشویم!!! آنهم در جهت منافع خویش!!! رنگ چه چیز بگیریم؛ که ماندگار شود از این هزار رنگ زمین؟ ما همواره رنگ بدی ها را سیاه می پندارم... و اما درون ما که گاه سیاهی هایش را همه می بینند با اینکه می اندیشیم از نظرها نهان و درخفاست، و چه بسا گاهی هزار رنگش را سپید می بینیم، چون خود غافل و نابینا شده ایم  بر اعمال  دل خویش...و اما...
امان از این درونمان که گاه به صاحبش هم دروغ می گوید و به آسانی فریبش می دهد...
و باز می گردم به رنگ ... آنهم رنگی که خالق برای ماندگاری دل و کار و درون و برونمان در مصحف عشقم به آن اشاره کرده... که با این رنگ کوتاه کنم که حرف بس است...
 
صبغه الله و من احسن من الله صبغه و نحن له عبدون:
هیچ رنگی زیباتر از رنگ خدا نیست و ما فقط بر او عبادت کننده ایم(بقره-138)


کاش رنگ تو بگیرد تمام وجودم؛ و  از رنگ تو هست شوم...
 

 

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۰ ، ۰۳:۰۶
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما