ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی
پادشاه فصلها پاییز...

http://smto.ir/wp-content/uploads/2009/09/websaz-autumn.jpg


همیشه با اینکه در  بهار آمده ام، عاشق سکوت مبهم پاییز بوده ام...
 عاشق باران های گاه و بی گاهش و ابری مدام آسمانش، که دلم را به بارانی شدن دلخوش می کند...
عاشق فصل برگریز هستم، با دنیایی از ناگفته های رنگارنگ و سطوری که هر بار نگاشتم،
 از برای دلداری بود و شاید دلبری که...

 دل از ما برد و روی از ما نهان کرد...
خدا را با که این بازی توان کرد...


قبول حرف دلم را قشنگ نمی زنم؛ اما فقط بدان حرف دل را نزنی گنجشک دل، در سینه می میرد...
و شاید هم...
هر صبح قصه ی عشق هم  تکراریست
و صبح؛ همان ماجرای ساده ایست که با دمیدن نور می آید ...
  و گنجشکها بی خودی شلوغش می کنند...
از حرف های دل من تا نگاه تو ادراک دیده هایی نگران فاصله هست...
 و بیش آن واژه ای نیست برای گفتنش...
باید یک ساعت بنشینم و تفسیر کنم همین جمله ام را تا بدانی اینگونه نوشتمش که دلم گفت؛بنگار...
بخواهم ساده تر بنویسم خیلی بیش از این ها سخن پر پرواز می گیرد...
 و به اوج رفتن کلام، کار دل را مشکل می کند...
آن هم ،برای چون منی که بی بال و پرم، دشوار می شود حرفی بزنم که دل نگوید...
چه حرف سبز بهار و آبی باران باشد... چه حرف سرخی و الوان پاییز دل...
حرفی بزن ...دلم، تو بگو چرا اینقدر فلسفه می نگاری؟
 یادم نرفته که برایم گفتی، این تکه از من می شود همه او ...
 و این قطعه اش هم، تویی که همیشه در من مستتر هستی...
 با این تفسیر؛ چقدر حرف در همین چند خط داری که نزده ای...

  هر جا که دل برود من نمی توانم نروم در پی اش...
اما تو ...
نمی دانی که پنهان شده ای در دل و...
 از دلم بی خبری...
 تمام دلم دارد حرف می شود  وقتی که نیستی...
 
تمام دلم تویی...
 
http://up.p30parsi.com/out.php/i31398_1.jpg

...ساده ترین واژه می شود همین...

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۰ ، ۰۹:۱۸
ریحانه خلج ...
 
این صفحه را متبرک می کنم بیاد اولین دمی که خاک بقیع اش را دیدم بی آنکه اثری از مزار دلدار را نشانمان دهند...
آنجا که کبوترهایش صدایی از ملکوت را به دل هدیه می دادند و یک مشت گندم به هوای کبوتران حرم سلطان عشقم برایشان خریدم و با اشک... مهمان طنین حزین بال و پرشان شدم...
برایشان پیغام دادم تا برایتان بیاورند که آنجا، برای من تنها... آنها وامدار میراث عشق شما بودند...
افسوس که هرگز دل غمدیده روشن نشد به نظری عاشقی به آن آرامستان جانم؛ حتی پشت آن مشبک های که سال هاست دل ها را گرفتار کرده...
 هر صبح و عصر کنار پله های سنگی ماتم می گرفتم که شاید... مگر چه میشد این خاک پر عشق را به چشم من دریغ نمی کردند...
حالا که روزها می گذرد از آن دم که چشم ندید و دلانه عاشقی کرد... باز در حسرتش؛ نگاهم را به مهتاب آسمان دوخته ام که شاید دمی برسد که دوباره ...

اصلا رفتن و نرفتن ندارد...

به قول نگاری، همین عاشقی را عشق است...

عزیزا: رحمی کن و به عاشقی دل نظر کن...

تا دلانه عاشق بماند...

 

 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۰ ، ۰۰:۱۴
ریحانه خلج ...
"قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّه
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ"

 

 

خالق من ، بهشتی دارد : نزدیک ، زیبا  و بزرگ  ؛ و دوزخی دارد :  بگمانم  کوچک  و  بعید ...

و در پی دلیلی است تا ببخشاید ما را . . . علی شریعتی

همه ی حرف ها که بشود تو ... معنای زندگی عوض می شود،

دیگر ترسی از گداختن و سوختن نیست...

همه ی عالم جمع شود، هم دلت نمی آید از دل آسمانش، حتی از سجاده ی زمینش جدا شوی...

چقدر حس لطیفی است وقتی داری نگاهم می کنی و من ذره ذره ذوب می شوم در نگاهت...

به سماع مستان می شوم از حضورت در دل ...

چونان که دستی به سوی آسمانت و دستی دگر به سوی میعاد هبوطم دارم...

آنجا که به هر کدامشان سوگند یاد کردی...

و قسم به ستارگان پرفروغی که تو را در دلم چشمک می زنند...

فراموش نخواهم کرد که بودنم همه از هست توست...

و همچنان می بخشی تا بازگردم به سویت...

که همه را رجعت است به سویی اشراق چشمت...

قیامتی می شود در حیرانی و سرگردانی هایم  وقتی می خوانی ام به خویش به هر اذان ...

آوای هر تکبیر... سکوت است و بار دیگر نشاط هم آویی با تمام کائنات...

به کجا می توان گریخت آن سان که تو می خوانی؟؟؟

گریزگاه وجودم در تو خلاصه می شود...

از بی پناهی ها به پناهت می گریزم به عشق...تا نفس تازه شود و اندوه ها رنگ ببازند به بی دل شدن...

از ازل تا ابد مات تو مانده ام؛ و از این در عجبم که چگونه هماره در گذری از مستی ها و پستی ها ...

و چونان می گذری که در ادارک اندک من این اشراق جاودانه ات راهی ندارد...

کاش به اندازه ی غباری معرفت در این جستجوها می یافتمت و تو را سپاس می گفتم ...

آنگاه با هر گداختنی؛ جان سوزان را، به صحرایی دگر از وجودت می کشاندم که این منم...

من سرگشته ی بی تو... منی که جز در تو تمام نخواهم شد...

تا باران ببارد...

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۲۹
ریحانه خلج ...

گفت: و مهربانیت از دور چه نزدیک است؛ عجیب حس می کنم که جفرافیا، دروغ تاریخ است...

این بار به کلامش، قلم به رقص آمد که حرفی زین دل سرگشته بگوید...

قلمی که برای همیشه کاغذ نشین شده تا از " تو " بنگارد چه قیمتی دارد؟

دوستت دارم  را؛ نمی توان آسان گفت و بار سنگین آن را بر دوش نکشید...

هر ادعایی بهایی دارد...بهای هر جمله که از دل برآید لاجرم بیشتر خواهد بود...

 باید بو کنم کامم را، که به هر بهایی نمی توان زیر بار سنگینی اش رفت...

و هر نگاهی را بها پرداختن به رنجوریش نمی ارزد...

مگر نگاه " تو "...

 

 

 


 

به وسعت ندیدن نگاهت ، خسته ام . . .

چگونه بشکنم ، ثانیه های سنگین دوریت را ؟؟؟

 

 

 

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۲۸
ریحانه خلج ...

 

هر ساعتی که می گذرد دفتری دگر  از نو سیاه می کنم از برایت...اما خودت که می دانی حرف دلم  تمامی ندارد از برای تو ...

مانده ام میان این همه کلمات و جملات که تن را اسیر زمین کرده است و با تعلقات عجین...مگر ما را چقدر فرصت عاشقی داده اند که بی دریع به تباهی سپرده ایم تمام فرصت هامان را؟؟؟

عشق که می گویی آنچه ذهنت درگیرش می شود چیست؟هیچ اندیشیده ای در این ماندن تن بر زمین؟

این کلیدهای سیاه در این صفحه ی سپید این بار نمی خواهد به دادم برسد... چشم بر هم می زنم و تصور می کنم که عشق همان تعلق است یا تو عشقی؟ باید انتخاب کنم که از ازل مرا مخیر آفریدی برای همین لحظه...

اندیشه پر می خواهد برای بال گشودن... و اما هنوز هم هوای عاشقی است که نفس را برایت زنده می خواهد تا بکشی اش به جرم عاشقی با همین تن خاکی ات... آنهم سالهای سال... و شاید آن به، که بگویم سالیان دراز  آن هم دور از تو...وه که چه جان سخت است این تن فرسوده و نا لایق برای عاشقی... اما نمی شود عاشقی سنگینتر از آن است من درگیر و دارش دوام بیاورم؛ خوب که می نگرم تو عاشقی و من اگر هنرم باشد و تو توانم دهی،آن هم به عشقت؛ انتهای توانم این است که معشوقت شوم ... که تو خود عاشقترینی در قاموس گیتی، وقتی که بیشتر از خویش به من نزدیکی... و نخوانده اجابتگری و هر آینه بدانم که تو دوست ترم داری، باید که جان ببازم از شوق درک این عشق...بدان که این من نمی فهمم عاشقی کردنت را، که زنده ام هنوز بی تو... عاشقی را نمی دانم وقتی تو را هنوز از خویش باز نشناخته ام...

هر"منی"از پس نگاه خیسش در شب دیجور بی تابی و بی قراری هایش "تویی" را می طلبد... و هر گاه تویی که هر آئینه مخاطب خاصی شده ای اینک برای من، ولاکن در عام عالم، عام ترین مخاطب هستی که می شناسمت به مهر... حال هر من را تو اگر پذیرفتی، آنگاه است که عشق پدیدار می شود میان عاشق و معشوق ...

این ترجمان ناگفته های دل من است از عاشقی... و شاید یک محاسبه ی نابرابر لطف بی پایان، با یک وجود فانی و اندک... حال هر چه بوده جان دلم می گوید، حتم دارم عشقی عمیق در میان است که تو بر خویش فتبارک الله احسن الخالقین خطاب کردی بر این تکمیل آفرینش مطلقت...

حال به قدر دلت عاشق باش... عاشق او ... که تنها اوست که از بدو وجودت در ریشه های افسونگر خاک تو را معشوق خواند تا بر روحش سجده روا دارند که، تو روح دمیده شده اویی و کالبدت تنها جسمی است که امانت دار باری شد که بر دوش هیچکس یارای کشیدنش نبود و تو خود به اختیار بر شانه های ستبر اما کوچکت دعوتش کردی تا ثابت کنی اگر تو مرا عاشقی من هم اراده کرده ام تا معشوقی شوم برای بی نظیرترین بی همتای عالم...

والله که بی تو؛ مرا خانه حبس می شود...

 

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست...

 

 

 

۲۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۰۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما