ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

مرا با تو حرف هاست اگر شنوا باشی... که تو شنواترینی و من غافل ترین ...
آنقدر ناگفتنی هست که هرچه این دفتر نقش سپیدی ها را سیاه کند باز هم مانده ام با انبوهی از واژه هایی که همیشه برای از تو نوشتن کم آورده اند... و حجم دل را کجا می توان در کلماتی جای داد که هیچ احساسی ندارند حتی از گذر زمانهایی که بر ما می گذرد به شادی و اندوه و فراق تو ... و عمق دلتنگی ها، آنجایی است که نفس هم، هم پایی نمی کند تا آتش شعله ور درونت را بیرون بریزی به نگاشتن الفبای بی کسی ها که هر کس را تو کس بودی بی کس نشد...
 

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم

 که دل چه می کشد از روزگار هجرانش...



این دفتر مجازی و صفحه ی ماورایی اش که این روزها قلم زبان خسته ی من است و همزاد روزهای جدایی، تنهایی و رهایی؛ نگارنده عشقت شد، تا بنوازد جان و دل را به آهنگ و نوایی غریب... غربت داشتن در دیار حبیب بس جانگداز است و دل را تاب این مستوری و پرده پوشی ها نیست... بگویمت که چه ها می گذر در دل این ذرات به هیجان آمده و محال اندیش، که تنها تو میدانی و بس... قلم نگار دلم از عدم خبر آورد مرا که از ازل مست چشمت بودم و در عهد جاودانه الست جز تو را بلی نداده ام... اما حال که چندیست در وعده گاه خوف و رجا سکنی گزیده ام، به اجبار آن دم که سیب سرخ بهشت را به گندمی بفروختم که هبوطم نصیب شد...و اینک که از حکومتت راهی برای فرار نیست این دل رمیده را؛ و باید قرار کرد در عهد بی قراری های مدام ...با دلشکسته وقوف کرده ام در آوردگاه حیاتی که ملزم به ماندن در آنم؛ و بدان شرطی که تو مقرر کردی که باید زیست تا زمان تو را دریابد و به پایانی که من مقدرش داشته ام رضایت جو که همه هستی از آن من است و لاغیر... و من سر به زیر تسلیم امرم تا چونان که تو آموختیم که ، امر من است و جز آنچه می خواهم نخواهد شد... امانت می دهم و واپس می گیرمش، می آزمایمت و پاداشت می دهم، جان می دهم و جانانت می ستانم...و جز در دایره عشقم تسلیم مشو که این عطای کثیر است و تو را هرگز به قلیل نخوانده ام... پس دست بر سینه بنه اینک و هماره  ندا در ده که تسلیمم...
 تو حکم کن، که حکم تو جاریست بر هر آنچه آفریدگار و خالق آنی...بگرفته از آفرینیش ذرات غبار و کوچکتر از آن، و از هر مخلوقی که نفسش برون  ز سینه شود به اذنت که  همه به اشاره ی کون فیکون موجود شده توست...
در این حیرانی نه فقط بی پناهان را پناهگاه تویی که...
...تو همه بود و نبودی...
 

 

 

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۴۱
ریحانه خلج ...

 

هر نقش که پرورید جان خسته از عالم ما...

جز نقش تو در نظر نیامد ما را...

نقش ها کشید دل تنگ، از عمق پریشان خاطری های زمین ... مدام خواند به هر سویی که برخیز و بر گیر دل را؛ و رو سویی کن که از او در آن نشان بینی... هر نقش، هزار رنگ شد و دل را باز گشایشی جز امید به آمدنت زنده نداشت...
هر جا به جستجو شدیم باز انتظار خواندمان به صبوری...
شکیبمان از دست برفته و هنوز از عشق بی خبر یم...
تا به کی این بی خبری؟؟؟

گفته اند: همواره عشق بی خبر از راه می رسد...

نگارا عمریست بر سر راهت نشسته ایم و هرگز این خستگی ما را از امید آمدنت نا امید نکرد...

روزگاریست که همواره در انتظاریم که ناگاه بی خبر از ره برسی...

نقش ها همه بر آب است بی تو... نقش ما رنگین کن از حضورت...
ای لطیفترین رنگین کمان ما دلخوشیم به آن وجود رنگینت وقتی پس از باران بر آسمان جانمان نقشی جاودانه شوی...

تا باران ببارد...

 

 

۲۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۳۱
ریحانه خلج ...

 

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت...

 

روزی قدم بنه بر چشمانم تا بدانی که تو را هنوز هم دوست دارم بیش از هر آنچه عطایم کرده ...

تو وارث تمام خوبی هایی هستی که امروز از تو به یادگار دارمشان... بیهوده نیست که عشقت از دلم بیرون نمی شود...بیش از غریبی تمام دوران که می گذرد این روزها هم غریبی و غربت واژه ای است که ماه من سالهاست با آن خو گرفته و این دل تنگ با آن پریدن را به هر روز می آزماید تا مگر پرنده شود به آسمان بیکرانگی...انکار نمی کنم هرگز تو را امروز... و انکارت نکرده ام دیروزها....نه، آرام کردن این دل تنگ از واژه ها بر نمی آید و کلامی نمی تواند رنج جان را به تصویر کشد...

روزگارانی که گذشت مبدل شدن چشمه ای بود به دریا... در این تبدیل ها قاصر است بیان دلی که در جستجوی دریاست... راه و بی راه های طی شد؛ تا در طریق آسمان از همین زمین کهکشانی شدن را بیاموزم... تا به کهکشان عشقت گام نهم ... همه چیز از همین زمین شروع شد و آغاز این راه تو بودی گرچه هرگز همراه نبودی در چشم ها... و شاید تو بودی و باز همچون همیشه این من نیمه راه، در راه جاماندم و به تو نرسیدم...

همیشه از تو گفتن سخت است و دشوار ... اما این بار دل را به دریای نهان رازهایم زدم و از تو گفتم برای همین دل؛ وکه عزیزی شکسته اش خواند... هم او که گفتمش روزگار آموخت مرا که عشق کسی ماناست که لبریز از چشمه ی خویش به دریا شود... و این زجری تحمل ناپذیر است که عاشقت باشد و تو او را نفهمی...

باید از خویش گذشت در ره عشق... فنا که شدی خاکستر دلت می شود سرمه ی چشمانت برای گریز از بی سو شدن از اشکباران مدامش...

عشق خوشه مروارید است و ثروتی می شود وقتی فرو ریزد از آسمان همچون ستارگان... عشق می درخشد و تو او را از یاد نخواهی برد؛ حتی اگر بهارها طی شود، هر پاییز باز هم به یاد او عاشقی... در هر برگریز رنگ ها دلت رنگین کمانی میشود برای دانه های بلوری بی رنگ که بر رخ بنشانی... و برف سپید که ببارد زمستان دلت باز نمی میرد که عشق همیشه زنده است و مرگ نیست حتی در آغاز فصل سرد زمین ... با اینکه از زمین آغاز شدی راهت طریق روشن آسمان دل را طی کرد تا دل را آسمانی کرد و از خویش برون شدن تا همه رسیدن به تو باشد...

دوستت دارم ای زینت دقایق گمراهی و سر براهی هایم حال بگذار به جرم عاشقی دوباره از خویش به یادت برون شوم که تو همه یادی و آسمان آفرین دلم...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۰ ، ۰۰:۲۱
ریحانه خلج ...
...جمعه...

 

باز جمعه شد...

و ابر آسمان دل؛ تو را می خواند به بارش در هوای دلتنگی اش...

چه آهنگ غریبی دارد این جمعه های دیر و دور که زود از راه می رسند...

ساعت 00:00 عاشقی ها نوشتمش...

تقویم ورق خورد و باز جمعه شد...گفته اند شاید امروز ببارد ... شاید...

جواب رسید که: مدرک بیاورم که تو جمعه می باری...

گفتمش: تو دلیل بیاور که جمعه نیست...

گفت: فلسفه می بافی... فلیسوف شده ای؟

اما او که نداند تو خوب می دانی که من ...

فلسفه ام مترنم از حضور توست، و تا خیس باران شدن؛روی حرف خویش ایستاده ام...

حرف دل که مدرک مستند نیست؛ تا برایش ببرم...

اما وقتی که بیایی...

تو را نشانه خواهم کرد برای حرف هایی که در سکوت خورده ام...

جمعه و شنبه ندارد آمدنت باران...

تو ببار که دل شاهد بیاورد که انتظار غروب جمعه ها دروغ نیست...

و آن روز

موعد ماست، باران...

همان وعده صادق روزهایی است که خشکی قرنها بی داد می کرد...
 
و ما جمعه می خواندیمش...

تا باران ببارد...

+

آنقدر بر کشتی عشقت نشینیم روز و شب، یا به ساحل میرسم یا غرق دریا میشوم...

 

 

۳۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۵۱
ریحانه خلج ...
« ألَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللهَ یَری؟...

«آیا نمی دانی که خدا تو را می بیند؟...»

مخاطبم تویی!!! می دانی در این دنیایت داشته هایی داری که گاهی حاضری حتی جانت را بدهی و تعلقت را نگهداری؟ حالا نشسته اند و در این رسانه ی ملی می گویند به اندازه ظرفیت تو؛ از تو می گیرند امتحان می شوی... و  تعلق و دارایی های دنیای ات را هم به اسم آزمایش باید واگذار کنی و بگذری... تو اما میدانی تعلقتت چیست که به اندازه ی جانت ارزش داشته باشد؟؟؟ آدمک اندیشیده ای، چقدر ارزشمند است برایت آنچه تو را وابسته ی این گندم زار یا باغ سیب زمین کرده؟؟؟... پاسخش ...
تو ای تنهاترین همراه ...
و اما من می نگرم چه چیز بالاتر و کافی تر از توست؟ تو را که بگیرند من هیچ ندارم عزیزم...
گاهی تو را نمی گیرند اما خودم تو را نادیده گرفته ام... وجودت و تمام آنچه نشانه ای از توست را ندیدن می شود همین ... این که تو انگار نیستی و من در هیچ چیزی برای ادامه کفایتی نمی بینم...من که اعتراف کردم حالا باز هم می خواهی بیایم و سر کنکور انتخابت مردود شوم؟؟؟ هنوز دوست داری مدام بیازمای ام؟؟؟ وقتی او که عادلترین بود به آفرینشت، بیم و خوف عاقبت آزمون را داشت که که به یاد تو رستگار می شود یا نه... من که از ذره ای غبار پیش او کمترم را چه انتظار است؟... از هر کس به اندازه تکلیفش می طلبی این را خودت گفتی اما من سرم نمی شود که می شود وسعت داد این تکلیف را تا تو بیشتر از پیش از من بخواهی...
در همین آرام و نا آرامی هاست که تو دیده می شوی اگر چشم دل بگشاییم به سویت...تو که همیشه مرا می بینی و آرزوهای بلندم را می دانی...

در این دنیای بی باران ... به دنبال تو می گردم...مگر لطفی کنی ای دوست... تو بارانم ببارانی...

 

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۲۶
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما