اگر وقتی برای نوشتن باشد همین روزهاست ...
هر چه مقدر گردیده همین شب هاست که شب خونین شدن محراب مراد دلهاست و دل هر کجا تو را پرواز
دهد آنجا آشیانه ای را بنا باید کرد که تقدیر برایت مهر و امضاء می کند...
تقدیری که گاه کربلایی می کند و گاه عاشورایی... گاه انسان می کند و گاه از اهلیتت می کاهد...
شبی که تمام آنچه باید بشود به مراد دل ما یا به نامرادی در آن مقدر است و هیچ راهی جز او به آسمانش
نیست... مگر آنکه خود فرمود مرا بخوانید تا اجابت کنم شما را...
در مقالات شمس تبریزی خواندم...کاشکی، «اهلیّتِ شنودن » بودی
تمام گفتن می باید، وتمام شنودن
بردلها،مُهر است ،
برزبان ها،مُهر است ،
وبر گوش ها، مُهر است.
مرد آن باشد که در «ناخوشی»؛ «خوش» باشد و در «غم» ، «شاد» باشد...
زیرا که داند آن «مراد» ، در«بی مرادی »...
در پیچیده است... در آن بی مرادی، امید مراد است
و در آن مراد ، غصه ی رسیدن بی مرادی!
و نگاه تو راز رهایی از آتش است...
و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد...
امید است به حقیقتت صادق باشم در گفتار و کردار... و تو تقدیری بنگاری و مهر و موم کنی که
شایسته صادقان و خوبان است گرچه مرا لیاقتی نیست در بارگاه قدس مهربانی چون تو، اما...
امید عطایی دارم بی نهایت از کرامت و غفرانت...که ما را مراد تویی یا رب العاصین...
حالا به اذن تو می خوانمت به نامهای بزرگت به هزار نام...
و می خوانمت به اول شهید مظلوم سحرگاه خونریز جور و بیداد ... و می خوانمت به شمشیری که از آستین
حق برون خواهد شد تا منتقم عدالت مطلقت چون حقیقتی بی انکار جاری شود بر سرخی تمام خون های به
ناحق ریخته شده...